مانے ڪمربند ایمنے اش را باز مےڪند :من ڪارم همین نزدیڪیاست... نگران نباش...شما برین خوش بگذره.. خداحافظ زنداداش... مےگویم:آخہ... مانے پیاده مےشود،مسیح هم. باهم دست مےدهند و مانے مےرود. مسیح،پشت رول مےنشیند،بدون اینڪہ نگاهم ڪند مےگوید:بیا جلو... پیاده مےشوم و روے صندلے شاگرد مےنشینم. مسیح راه مےافتد : ڪجا برم؟ :_بریم خونہ... :+تا اینجا اومدیم... بذا ببرمت یہ جایے پشیمون نمےشے... چیزے نمےگویم. چیزے ندارم ڪہ بگویم. با همین قلدر بازی ها وارد زندگیم شد. دوباره بہ مردم و زندگے هاےـرنگے شان خیره مےشوم. دریاے مواج فڪر و خیال،درون طوفان هایش غرقم مےڪند. بازے عجیبے دارد سرنوشت... و از آن عجیب تر،بازے انسان هاست با هم... )اصلا پشیمونم...مےخوام برگردم...( من پشیمان شده ام؟ واقعا دوست داشتم ڪہ سرسفره ے عقد دانیال بنشینم؟ نہ،مسیح هرچہ ڪہ باشد،هرچقدر هم متڪبر و زورگو ، حداقل دوستم ندارد... این مہم ترین مزیت زندگے با اوست... حس مےڪنم مغزم درد مےڪند... بازهم فشار هاے عصبے،منه بے پناه را دچار ڪرده اند. سرم را روے شیشہ مےگذارم و چشم هایم را مےبندم. دوست دارم بخوابم و وقتے بیدار شدم،همہ ے طوفان هاے زندگے ام خوابیده باشد.. نمےدانم چقدر مےگذرد.. +رسیدیم.. چشم هایم را باز مےڪنم،اطراف تاریڪ است و هیچ جا را نمےبینم. مسیح،ڪمربندش را باز مےڪند و پیاده مےشود. ڪمے مےترسم. در را برایم باز مےڪند. :+نترس،بیا پایین به قَلَــــم فاطمه نظری @gordan110