#مسیحای_عشق
#قسمت_صدوهشتاد_وچهارم
مانے ڪمربند ایمنے اش را باز مےڪند :من ڪارم همین نزدیڪیاست... نگران نباش...شما برین خوش بگذره..
خداحافظ زنداداش...
مےگویم:آخہ...
مانے پیاده مےشود،مسیح هم.
باهم دست مےدهند و مانے مےرود.
مسیح،پشت رول مےنشیند،بدون اینڪہ نگاهم ڪند مےگوید:بیا جلو...
پیاده مےشوم و روے صندلے شاگرد مےنشینم.
مسیح راه مےافتد : ڪجا برم؟
:_بریم خونہ...
:+تا اینجا اومدیم... بذا ببرمت یہ جایے پشیمون نمےشے...
چیزے نمےگویم. چیزے ندارم ڪہ بگویم.
با همین قلدر بازی ها وارد زندگیم شد.
دوباره بہ مردم و زندگے هاےـرنگے شان خیره مےشوم.
دریاے مواج فڪر و خیال،درون طوفان هایش غرقم مےڪند.
بازے عجیبے دارد سرنوشت...
و از آن عجیب تر،بازے انسان هاست با هم...
)اصلا پشیمونم...مےخوام برگردم...(
من پشیمان شده ام؟ واقعا دوست داشتم ڪہ سرسفره ے عقد دانیال بنشینم؟
نہ،مسیح هرچہ ڪہ باشد،هرچقدر هم متڪبر و زورگو ، حداقل دوستم ندارد...
این مہم ترین مزیت زندگے با اوست...
حس مےڪنم مغزم درد مےڪند...
بازهم فشار هاے عصبے،منه بے پناه را دچار ڪرده اند.
سرم را روے شیشہ مےگذارم و چشم هایم را مےبندم.
دوست دارم بخوابم و وقتے بیدار شدم،همہ ے طوفان هاے زندگے ام خوابیده باشد..
نمےدانم چقدر مےگذرد..
+رسیدیم..
چشم هایم را باز مےڪنم،اطراف تاریڪ است و هیچ جا را نمےبینم.
مسیح،ڪمربندش را باز مےڪند و پیاده مےشود.
ڪمے مےترسم.
در را برایم باز مےڪند.
:+نترس،بیا پایین
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110