#مسیحای_عشق
#قسمت_دویست_وشصت_وچهارم
طلا در آشپزخانہ است.
:_عہ سلان آقا...
انگشت اشارهام را بالا مےآورم
:+هیس!
جعبہے شیرینے را روے پیشخوان مےگذارم.
:+طلا خانم واسمون شیرینے و چاے مےآرے تو بالڪن؟
طلا "چشم" مےگوید.
دوباره وارد اتاق مےشوم.صداے بار ِش نمنم باران مےآید.
اورڪتم را از جارختے برمےدارم و پا در بالڪن مےگذارم.نیڪے هنوز هم همانجاست.
بہ طرفش مےروم.
با چند سرفہ،گلویم را صاف مےڪنم.
برمےگردد
:_عہ سلام
لبخند گرمے مےزند و دوباره بہ آسمان خیره مےشود.
:_بارون گرفت...
اورڪت را روے شانہهایش مےاندازم.
:+هوا بہاریہ،ولے هنوزم ممڪنہ سرما بخورے...پس لطفا لباس گرم بپوش
با خجالت سرش راپایین مےاندازد.
:_چشم
نگاهش مےڪنم.
:_بیا بشین...
روے صندلے هاے بالڪن مےنشینم و نیڪے روبہرویم.
باران ڪمے شدت مےگیرد.
نیڪے با ذوق مےگوید
+:واے چہ هوایے!
و با لذت،بوے خاڪ باران خورده را بہ ریہهایش مےفرستد.
چشمهایم را مےبندم تا در این حال خوب شریکش باشم
:+حل شد اون قضیہ؟
چشمانم را باز مےڪنم.
:_آره... قبل دادگاه،بہ صورت ڪاملا اتفاقے،یہ موتورسوار،ڪیف اون نزولخور رو دزدید...
قبلشم اصل پولو بہش دادم و چڪ یہ میلیاردے مانے رو ازش گرفتم. +:آقامانے آزاد شد؟
:_نہ هنوز...
ولے بہ زودے آزاد مےشہ... یہ ریالم پول نزول نمےدیم
نیڪے با ذوق دستانش را بہم مےڪوبد.
:+پسرعمو شما فوقالعاده این...
چشمهایم گرد مےشوند و لبهایم بہ شیطنت باز...
خودش هم از جملہاے ڪہ بہ زبان آورده تعجب مےڪند.
آرام مےگوید
:+ببخشید،من با صداے بلند فڪر ڪردم...
سر تڪان مےدهم و مغرور می گویم
:_بہ هرحال حقیقت رو گفتے..
نیڪے با لبخند سر تڪان مےدهد و شانہ بالا مےاندازد.
مےگویم
:_حرفهاے صبحت منو بہ فڪر برد...
تو چقدر بیشتر از سنت مےفہمے...راستے چے شد ڪہ اینجورے،یعنے.. چطور بگمــ معتقد شدے ؟
سرش را پایین مےاندازد و دوباره در چشمهایم خیره مےشود.
:+بہ قول عمووحید،تأثیر لقمہے حلال باباهامونہ..
تعجب مےڪنم.
:_لقمہ هم حلال و حروم داره مگہ؟؟
با طمأنینہ سر تڪان مےدهد
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110