⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
👊🏻«میداندار»👊🏻
🖋پارت52
-آبتین-
...رفتم یه گوشه مسجد کز کردم...رفتم توی خودم...
نمیدونم دقیقا ذهنمو باید روی کدوم مشکل متمرکز کنم...
روی حال زهرا...روی بیشعوری بهراد...روی بی غیرتی بابا...روی...روی تنهایی خودم...روی...اینکه الان امیر علی...درمورد من چی فکر میکنه...؟!!😓
با این فکر برای چندمین بار سرمو بالا میارم و با حرکت چشمام دنبال امیر علی میگردم...نمیدونم چجوری ولی انگار سعی میکنم از طرز حرکاتش بفهمم که چه فکری راجع بهم میکنه...وتمام حرکات وسکنات عادیش برام غیر عادی بود انگار...اون میخندید...با بچه ها شوخی میکرد...اون زیر لب چیزی میگفت...دائما...اون خیلی آروم ومتین بود...شاد بود و در عین حال...شبیه زهرا بود شاید که انقد زود برام آشنا میزد...
سری تکون دادم به حال خودم وتو دلم گذشت...:(تو کی انسان شناس شدی😒...ذهنمو درگیر چی کردم؟!...هع!...)
متوجه امیر علی شدم که با لبخند ملیحی به لب داره میاد سمتم...
نزدیکم که رسید نفس عمیقی کشیدم وخودمو جمع وجور کردم...:
-:چطوری داداش؟!!🙂
سر تکون دادم فقط...ینی تعریفی نیستم😑!
-نیوشا-
...-:زهرا!
با دست شکیبا که روی شونه ام نشست از فکر بیرون کشیده شدم...به صورتش نگاه کردم وجواب دادم:
-:بله؟!
-:بهتری؟!
ته نقش لبخند روی لبم نشست وهمونطور که سرمو تکون میدادم گفتم:
-:آره...خداروشکر بهترم...🙂
-:فکراتو کردی؟!
-:درمورد چی؟!
-:درمورد شام امشب دیگه...
-:امممم...نمیدونم...
-:😐!خب میخوای بری تنها خونه چیکار کنی؟!...سمیرا خانوم هم که نیستش...
-:آخه...باید ببینم داداشم چی میگه...
-:اگه تو بیای پیش ما اونم مجبور میشه بره پیش حاج سید ورفیقاش،یکم حال وهوای جفتتون عوض میشه...الان برین خونه فقط حالتون بیشتر بهم میریزه زهرا جان!
-:نه...نمیخوام معذب باشه...اگه بگه بریم خونه میریم...
شکیبا از روی نخواستن گفت:
-:باوشه😕...
-شکیبا-
...با بی میلی گفتم:
-:باوشه...😕
وبهش نگاه کردم،منتظر اینکه گوشی شو دربیاره وزنگ بزنه...ولی زهرا...دوباره رفت تو افق محو شد😶😕...
چند لحظه که گذشت ودیدم کاری نمیکنه،زدم رو پاشو معترضانه گفتم:
-:خب زنگ بزن دیگع🤨!!
زهرا که نه...مثه توپی که زده باشنش زمین از جا پرید...چسبید به دیوارو با چشای گرد بهم زل زد(😨)...با یان طرز هول کردنش منم هول برم داشت!یهو گفتم:
-:د چته؟!!😖...ترسیدم دختر!
بعد یه چن ثانیه به هم نگاه کردیم ویهو زدیم زیر خنده😂😂...
-خانم لطیفی-
...-:سلام آقا😇!
-:سلام بانو!خوبین شما؟!😊
-:الحمدلله...شما خوبین؟
-:ماهم شکر😁...چخبر از اونجا؟!
-:خبر که...چی بگم...رفته تو خودش...
-:عه!...باهاش صحبت کردین که شب پیشتون بمونه؟
-:آره...گفت باید فکر کنه...هنوز که چیزی نگفته...طفلی شوکه شده و...ذهنش درگیره...
-:حق داره!...برای دختر نوجوونی به اون سن...حس ناامنی وحشتناکه!
-:بله...خدا خودش ختم بخیر کنه همه چیزو...
یدفه صدای بلند خنده های بچه ها توی فضای ساکت پایگاه توجهمو جلب کرد...با دیدن خنده های قشنگشون زیر لب گفتم:
-:ای جانم!😌...
-:چی شد خانوم؟!
-:بچه ها دارن دوتایی میخندن...این شکیبای ما طاقت دیدن ناراحتی رفیقشو نداره...از وقتی اومدن داره مثه پروانه دورش میچرخه...زهرا خانوم مون هم که مثل اینکه حالش بهتر شده🙂🌱...
-:الحمدلله...خداروشکر😇
-:اونطرف چخبر حاجی جان؟!
-:این طرفم که...گود دست امیر علیه دیگه...گفتم باز دوتا جوون حرف همو بهتر میفهمن...
-:شما بین اونا نوجوونی حاجی😊...
-:😅!اختیار دارین خانوووم...دیگه ما پیشکسوت شدیم و...دور دور جووناس😌
-:شما دل مهربونتون همیشه جوونه حاج آقا جان!❤️😇
-:لطف شماس بانو😌❤️...با اجازتون من برم یه سری کارو تکمیل کنم که دیگه داره دیر میشه...
-:اجازه ما دست شماس...بسلامت عزیزم😊😇
-آبتین-
...نمیدونم چجوری شد که امیر علی راضیم کرد امشب برم خونشون مهمونش بشم😑...آخخخخخ!!آبتین ساده...حالا که تا اینجا اومدیم که نمیتونم بهش بگم نمیام😑🤦♂️...عجب گیری کردم!
جلوی در فلزی قدیمی ای با لک های زنگ زده ایستاد وکلید انداخت تو قفل!ینی اینجا خونشونه؟!!😲
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️