🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 قسمت چهارم در شیشه ای مغازه را هل می دهم و پا به داخل می گذارم. حسن جلوی پیشخوان ایستاده و دستش را برای دست دادن جلو می آورد: -سلامٌ علیکم آ سیدمصطفی! سیدحسین هم از پشت پیشخوان دستش را دراز می کند و میخندد: -سلام داداش، چه کار خوبی کردی اومدی، کمک لازم داشتیم! باد خنک کولر که با قدرت کار می کند و صدایش کتاب فروشی را برداشته، حسابی سرحالم می کند . برای من که آنقدر گرمایی ام، بیرون رفتن ساعت یازده ظهر خردادماه دشوارترین کار است. اما انجام این کار شاق برای دیدن کسی مثل سیدحسین می ارزد! دستی به پیشانی ام می کشم و قطرات عرق را پاک می کنم . صدایی از پشت سرم می گوید : -جوون! نایست جلو باد کولر، عرق کردی ، میچایی ها! به طرف صدا برمیگردم. همان مرد مسن با لبخند نگاهم می کند : -سلام آقا سید ! خوش اومدی پسرم با خجالت دست میدهم. سید حسین میگوید : -عموجان محمود، مثل پدر برای من! به سیدحسین می گویم: -چقدر ازم تعریف کردی که من رو می شناسن؟ عمومحمود به جای سیدحسین جواب می دهد : -محاله سید دوست جدید پیدا کنه و من نفهمم!حسن سینی دمنوش و شیرینی به دست سر می رسد و با خنده می گوید : -کدوم سید دقیقا؟ این جا سید زیاد هست! بوی عطر خاصی همه جا پیچیده؛ چیزی شبیه بوی عود یا یک خوش بو کننده طبیعی ، دکور مغازه ساده است و زیبا. آنقدر ساده که عکس امام خمینی و امام خامنه ای اولین چیزیست که به چشم می خورد. روی پیشخوان هم البته، عکسی از امام خامنه ای است که بیشتر به دل می نشیند . از آن عکسهای بکر و خودمانی که لبخند آقا را بهتر نشان می دهد . آقا کتاب به دست، کنار قفسه و غرق در لبخند. زیر عکس هم با خط شکسته نوشته: <<مجنون خندههای توام، بیشتر بخند!>> ادامه دارد ...🌱 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹