🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 قسمت پنجم روی میز البته چند جلد قرآن زیبا و قدیمی، چسب و کاتر و وسایل صحافی عکس دو شهید دست در گردن هم گذاشته شده، دیده میشود. سیدحسین درحالی که یک دیوان حافظ را با مهارت تمام صحافی می کند، به من میگوید : -خوش اومدی داداش. خدا تو رو رسوند. تا شب باید سه تا کتاب دیگه را صحافی کنم. سر تکان میدهم: -مغازه ی بسیار خوبی دارید، سرتون هم که خیلی شلوغه، کمک لازم ندارین؟ عمو محمود به گرمی لبخند می زند : -تا چقدر پای کار باشی عمو! در حالی که آستین لباسم را بالا میزنم، با لبخند می گویم: -بچه میترسونین عموجان؟! صدای حسن را از پشت سرم می شنوم -عجله نکن داداش، کار خیلی داریم. فعلا دمنوشت رو بخور. رادیوی کوچکی که روی میز است و صدایش فقط به ما میرسد، گزارشی درباره حمله تروریستی داعش به مجلس و حرم امام را پخش می کند . عمو محمود با تأسف سرش را تکان می دهد : -خدا ریشه شون رو بکنه... هم خودشون، هم اربابای صهیونیستشون! حسن هم با سر تایید می کند و می گوید : -کی باورش میشد تو امن ترین کشور منطقه هم داعش جرات عرض اندام داشته باشه؟ حالا عملیاتشون خیلی کوچیک بوده و زود جمع شدن، ولی همینا چطوری دررفتن از زیر اطلاعات ایران؟سیدحسین که هنوز مشغول صحافی است بدون اینکه سرش را بلند کند، می گوید : -بهت قول میدم اینا تو تلگرام هماهنگ میشدن. برای همین تونستن در برن. تو تلگرام پیاما رمزگذاریه، اینا توش راحتن. حالام به نظر من هر کی تو تلگرامه، توی جنایات داعش و خون هفده نفر ایرانی سهیمه! با تعجب نگاهش می کنم و میپرسم: -دستت درد نکنه آقاسید ! یعنی چی که من، تو جنایت این داعشیا سهیمم؟ ادامه دارد ...🌱 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹