🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 قسمت بیست و هفتم - خیلی! عالی بود! واقعا چقدر بده که ماها که بچه شیعه ایم قدر نهج البلاغه رو نمیدونیم، ولی یه کشیش مسیحی از روی نهج البلاغۀ ما توی کلیسا موعظه میکنه. نام کتاب را از روی جلدش میخوانم: (ناقوس ها به صدا در می آیند .) سیدحسین با رضایت سر تکان میدهد : -حالا چی بدم بخونی؟ به مجموعه کتاب هایی که در دستش هست، اشاره میکند : -مجموعه (از او) رو بدم بخونی؟ - دوجلدش رو خوندم. همین کتاب رویی رو دادم مامانم هم خوندن، خیلی دوستش داشتن و گریه کردن باهاش. آخه داستانش شبیه ماجرای داییمه. سیدحسین آهی میکشد : - خدا رحمت کنه همه شهدا رو - خب پس من جلد سه و چهارش رو بهت میدم. مرتضی انگار منتظر بوده سوالش را بپرسد: -فرق ما با اونا چیه آقاسید؟ مگه اونا جوون نبودن؟ سیدحسین چشم هایش را تنگ میکند : -منظورت رو نمیفهمم؟! - یعنی ببینید، من الان شونزده سالمه. دوست دارم آزاد باشم، تفریح کنم، جوونی کنم... کلی سوال هم تو ذهنمه که براش دنبال جواب میگردم. خیلی از دوستام مثل منن. ولی شهدا هم همسن من بودن و اینجوری فکر نمیکردن! چرا؟ سیدحسین چند بار کتاب هایی که روبه رویش بود را بالا پایین میکند و میگوید : - میدونی فرق ما چیه با شهدا؟ صبر نمیکند و ادامه میدهد : ادامه دارد ...🌱 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹