🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 قسمت بیست و هشتم اونا هم بحران و چالش و سوال داشتن. اونا هم تفریح رو دوست داشتن؛ ولی فرقشون اینه که توی همین بحرانا و سوالا و علاقه ها متوقف نشدن. یعنی این چالش ها رو تبدیل کردن به فرصت. تونستن بفهمن جاشون دقیقا کجای دنیاست و چه کار باید انجام بدن!اونا تفریح هاشونم همین بود که سرجاشون باشن و وظیفه شون رو انجام بدن. از بین کتاب ها، کتابی با جلد کرم رنگ بیرون میکشد و به مرتضی نشان میدهد . روی جلد، عکس مردی است با چشم های روشن، صورت استخوانی و محاسن خرمایی. آشناست. زیر عکس نوشته: (ادواردو). - این کتاب رو بخون. درباره شهید ادواردو آنیلیه. کسی که قشنگ ثابت کرد هدف زندگی، خیلی بالاتر از چیزاییه که ما میبینیم. فرقی هم نمیکنه کجا به دنیا اومده باشی. مرتضی کتاب را میگیرد و میگوید : -رمانه؟ - آره ولی چه رمانی! ماجراش واقعیه. داستان مستند ادواردو که چطور ساختنش. باید بخونی تا بفهمی چی میگم؛ خیلی عالیه. مرتضی لب هایش را جمع کرده و دقیق شده به چهره سیدحسین. بعد میپرسد : -اگه کسی از خدا نا امید باشه، چکارش باید کرد؟ - باید دلیلش رو فهمید، فکر کرد... ولی همیشه باید یادش آورد که اگه خلق شده یعنی خدا حواسش بهش هست و اگه خدا دوستش نداشت، خلقش نمیکرد. به سرم میزند از سیدحسین بخواهم کتابی معرفی کند که به درد مریم بخورد. اما قبل از آن که از فکر و خیال بیرون بیایم و پیشنهادم را مطرح کنم، سیدحسین میفهمد گرفته ام. دست بر سر شانه ام میزند : -چی شده آسیدمصطفی؟ پلاسکوت آتیش گرفته؟! لبخندی تصنعی میزنم و میگویم: -نه بابا! خوبم! سیدحسین چند بار دیگر با کف دست میکوبد به شانه ام: -آره! تو گفتی و منم باورم شد! صورتش را آورد نزدیک گوشم و گفت: -حسن برام گفت. مبارک باشه. ادامه دارد ...🌱 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹