🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 قسمت پنجاه و چهارم من؟ زن بگیرم؟ مگه دیوونه م؟ ببین خدا وکیلی الان چه آزادم! حالا اگه زن داشتم دم و دقیقه زنگ میزد که الان کجایی ؟ چکار میکنی؟ با کی هستی... حرفم ناقص میماند بخاطر زنگ گوشی؛ مادر است. سامیار میزند زیر خنده: -بابا آزاد! بابا راحـت! بردار گوشی رو، مسئول نظارتت زنگ زد! چشم غره ای میروم و تماس را وصل میکنم. مادر اطلاعات کامل شرایط محیطی را میگیرد و سامیار هم تمام وقت میخندد؛ طوری که بعد از قطع تماس، مجبور میشوم برایش سبیل آتشین بکشم. خوشحالم که خوشحال است. راستی نگفت؛ عشق خوب است یا نه؟ دم سیدحسین گرم! اینجا را از کجا پیدا کرده، الله اعلم! اما تا به حال انقدر خوش نگذرانده بودم. از والیبال گرفته تا فوتبال و... و بعد هم جوجه با نوشابه و خلاصه ی ک دورهمی عالی برای نوجوان ها. حواسش هم هست برنامه بی محتوا نباشد. نماز و سخنرانی و مسابقه هم سرجایش هست. خسته میشوم از والیبال و خودم را رها میکنم روی زیرانداز. دست هایم را از پشت ستون میکنم و گردنم را هم عقب می اندازم. چشم هایم را روی هم میگذارم و چند نفس عمیق میکشم. به جرات میتوانم بگویم یک و نیم لیتر عرق ریخته ام! صدایی صمیمی از پشت سرم می آید : -خسته نباشی آقاسید ! همانطور که سرم را به پشت خم کرده ام، چشم هایم را باز میکنم. سیدحسین است که بالای سرم ایستاده. - سلامت باشی داداش! هنوز نفس نفس میزنم. کنارم مینشیند : -چه کردی اخوی! میگم چرا والیبال رو حرفه ای تر کار نمیکنی؟ -کو وقتش؟ کو پولش؟ -میگم س ید ... یه چیزی میخواستم بگم بهت... گفتم فرصت خوبیه الان... ذوق میکنم که بالاخره یکبار هم سیدحسین آمده با من مشورت کند. دراز میکشد روی حصیر و دستانش را میگذارد زیر سرش. من هم دراز میکشم ادامه دارد ...🌱 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹