🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
#رمان_نقاب_ابلیس (رمان بهشت جهنمی)
قسمت هفتاد و هفتم
پدر و مادر که میروند، حس میکنم تمام روح و تنم درد میکند . الهام و مریم با صورت خیس به دیوار تکیه داده اند؛ مثل دختر بچه ها. حسن هم سرش پایین است و بغضش را می خورد. فکر کنم حسن معتقد است مرد نباید گریه کند. دستی به صورتم میکشم و به حسن میگویم:
-تو هم روحت درد میکنه؟
حسن هم بچه میشود. خودش را در آغوشم می اندازد و مثل بچه ها میشکند . دل مان بابا میخواهد .
(مصطفی) :
ذولجناحم را میبرم داخل حیاط مسجد و روی جک میزنم. هنوز قفل نزده ام که صدایی شبیه صدای تصادف، باعث میشود سرم
را بلند کنم. از داخل کوچه سر و صدا می آید . سراسیمه به کوچه میروم. هنوز ازدحام طوری نیست که نبینم حاج آقا محمدی،
خون آلود روی زمین افتاده. با دیدن این صحنه دو دستی میزنم توی سرم و خودم را میرسانم به حاج آقا که الان نشسته است و
دست و پایش را میمالد . نمیدانم باید چکار کنم. حاج آقا که درد و خنده اش باهم درآمیخته میگوید :
- زد و رفت پدر صلواتی!
-چی شد حاج آقا؟ کی زد؟ الان خوبین؟ وایسین... تکون نخورین تا زنگ بزنم اورژانس...
-چرا انقدر شلوغش میکنی؟ در حد یه زمین خوردن بود!
حاج کاظم (خادم مسجد) درحالی که لیوان آب را دست حاج آقا میدهد و با دستمالی خون روی صورتش را پاک میکند،
میگوید :
-یه موتوری دوترک بود... اومد زد، یه چیزی گفت و رفت!
رو به حاج کاظم میکنم:
- پلاکش رو کسی برنداشت؟
حاج کاظم کمی فکر میکند و میگوید :
-نه! آخه پلاک رو با یه چیزی پوشونده بود، المروت!
-نشنیدین چی گفت؟
حاج آقا جواب میدهد :
-چرا... بعدا بیا به خودت بگم.
علی و حسن که تازه رسیده اند، نفس نفس زنان جمعیت را میشکافند و از اوضاع میپرسند . به علی میگویم به اورژانس زنگ
بزند و به حسن میسپارم مردم را متفرق کند. حاج آقا همانطور که دستش را از درد گرفته، میگوید : ...
ادامه دارد ...🌱
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
#به_قلم_توانمند_فاطمه_شکیبا
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹