📚 تقدیر
قسمت چهل و دوم
✍️موی بیرون زده از شالش رو مرتب کرد و با لبخندی روی لبش گفت: «آره حتما! با خاله صحبت می کنم!»
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «نه! منظورم صحبت نبود»
با تعجب نگاهم کرد، سرش رو به معنی «پس چی بود؟» تکون داد که گفتم: «من حس می کنم حال مامان به خاطر تموم شدن رابطه ی ما بد شده، خوب مقصرشم من بودم. در حقت کوتاهی کردم، ببخشید. بیا دوباره شروع کنیم، من حاضرم همه ی پس اندازم رو بدم بهت که کافه ات رو ارتقا بدی، هرچند زیادم نیست. دیگه هم آرامش زندگی تنهاییم برام مهم نیست، یعنی حاضرم به خاطر مامان نادیده اش بگیرم، یعنی...»
با صداش به خودم اومدم که گفت: «چی داری می گی واسه خودت؟ مگه بچه بازیه که دوباره شروعش کنیم؟ مگه فقط تو مهمی، که بخوای از خود گذشتگی کنی و آرامشت رو نادیده بگیری؟ چرا یجور حرف می زنی که انگار جز خودت هیچ کسی مهم نیست؟...»
حرفشو قطع کردم و گفتم: «نه من منظورم...»
دستشو آورد بالا و گفت: «صبر کن حرفم تموم شه!»
هردو چند ثانیه تو سکوت به هم نگاه کردیم که شکستش و گفت: «ببین! قبلا هم بهت گفتم، رَوند زندگیت اشتباهه. این که برای راحتی دیگران و نشکستن دلشون تن به هر کاری بدی غلطه! البته، نمی دونم چرا جدیدا اینجوری شدی، چون یادمه سر خونه ی جدا گرفتنت چطور سر حرفت موندی. یا حتی همین تا الان مجرد موندنت! ولی حالا میخوای ازدواج کنی که مامانت راضی شه عمل کنه؟ میفهمی چی میگی؟ متوجهی که ازدواج چقدر مهمه؟ روح و جسم و آینده خودت و نسل های بعدت رو تحت تاثیر قرار میده؟»
تکیه داد به صندلی اش و گفت: «نه! با اینکه خاله رو اندازه ی مامان خودم دوست دارم ولی نه! نمی تونم قبول کنم. من دنبال یه زندگی آروم پر از عشقم! اینکه همسرم دوستم داشته باشه، بچه هام عشق رو از نگاه مامان باباشون به هم بشناسن، نه اینجوری...»
پریدم وسط حرفش و گفتم: «من اون عشقی که میخوای رو بهت میدم! هرچی که بخوای، فقط لطفا قبول کن که ازدواج کنیم. ببین ما از بچگی باهم بزرگ شدیم، همدیگه رو میشناسیم من دوستت دارم فقط، فقط اون موقع شوکه بودم، ببین من که هیچوقت بهت بی احترامی نکردم، من... یعنی اگرم کردم عذرخواهی می کنم، بیا دوباره شروع کنیم، بذار مامان بره عمل کنه، من قول می دم که بچه هامون عشق رو از ما یاد بگیرن، ببین من آدم احساساتی و آرومی هستم... یعنی منظورم اینه که...»
«منظورم اینه که...»
ماهان گوش کن!
این لحن و صدای تقریبا بلندش یعنی موفق نبودم که راضیش کنم؟ یعنی مامان...
نفهمیدم چی شد که بغضم شکست و نتونستم جلوی اشکم رو بگیرم! رضوانه اشاره کرد برام آب بیارن و با صدای آرومی گفت: «ماهان، مطمئن باش که عمو علی مامانت رو برای عمل راضی می کنه، من اگر می تونستم حتما قبول می کردم که دوباره شروع کنیم ولی من و تو مناسب هم نیستیم. متوجهی؟!»
سرم رو به تایید حرفش تکون دادم، اشکامو پاک کردم، بلند شدم و بعد از گفتن ببخشید و خداحافظی کوتاهی از کافه اش اومدم بیرون. به آزاده زنگ زدم که گفت مامان خوابه حالش هم خوبه نگران نباشم. چطوری می تونستم نگران نباشم؟ اون به خاطر من حالش بد شده. چطور انقدر خودخواه بودم که برق خوشحالی رو تو چشماش ندیدم و سعی نکردم به زندگی با رضوانه فکر کنم؟ اگه مامان نباشه! این زندگی به چه دردی می خوره. اصلا اگه نباشه مگه آرامشی می مونه؟ خدایا خودت کمکم کن!
می خواستم برم پیش بابا ولی انقدر حالم بد بود که وقتی به خودم اومدم، تو پارکینگ خونه ام بودم.
می دونستم امشب قرار نیست خوابم ببره و فقط لباسام رو ریختم تو لباس شویی و رفتم زیر دوش! باید رضوانه رو راضی می کردم! آره باید راضیش می کردم.
وقتی اومدم بیرون نگاهی به گوشیم انداختم. کلی علامت تماس از دست رفته و پیام رو گوشیم بود که موقع زنگ زدن به آزاده هم دیده بودمشون ولی توجه نکردم.
همه ی تماس ها از سمت مرادیان بود و چند تا پیام که حالمو پرسیده بود. دوتا پیام آخر هم از طرف رضوانه بود، یه پیام عذرخواهی و یکی هم گفته بود وقتی رسیدم بهش بگم چون نگرانمه. می خواستم جوابشو ندم اما یادم افتاد که برای راضی کردنش، لازمه اخلاقمو عوض کنم. ازش تشکر کردم و گفتم رسیدم، بعد هم به مرادیان زنگ زدم و توضیح دادم حال مادرم بده و ممکنه نتونم چند روزی برم شرکت. یکم مکث کرد و بعد باشه ای گفت و قطع کرد.
چند بار برای رضوانه پیام نوشتم و پاک کردم و بلاخره بیخیالش شدم و گوشی رو انداختم کنار.
دوباره رژه رفتنم تو خونه شروع شد ولی دلم آروم نمی شد. راه می رفتم، دراز می کشیدم، می نشستم ولی آروم نمی شدم. فکر مامان و لجبازی زبون زدش از سرم بیرون نمی رفت، می دونستم اگر نخواد، هیچکس نمی تونه نظرش رو عوض کنه، حتی اگه پرستارا به زور دست و پاشو بگیرن و ببرنش اتاق عمل!!
ادامه دارد...
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات 🌷