من امشب اینجا خیلی ها را دیدم. همه می‌خندیدند. مادرم هم می‌خندید. می‌گفت بالاخره شد. می‌گفت یک چیز‌هایی را زدند به آدم بدها . بابا اما یک گوشه نشسته بود . هم می‌خندید هم گریه می‌کرد. من که حالیم نمی‌شود ولی مامان می‌گوید بابا دلش تنگ شده . اصلا من نمی‌دانم دلتنگی چیست. شاید همین شکل بابا باشد وقتی که قاب عکس من و مامان و مریم را می‌گیرد دستش . بابا لا به لای خنده و گریه اش به من می‌گوید:" کاپشن صورتی خیلی بهت میاد" ✍زهرا غلام‌زاده https://eitaa.com/haad1442