# شهیدانه
《 بخاطر بُغض ، گلویش وَرَم کرد 》
روزی که قرار بود آقا جواد از سوریه برگردد،من و فاطمه سر از پا نمیشناختیم.مثل بچه هایی شده بودیم که قرار است بروند جشن و لحظه شماری میکنند.قرار شد برویم برایش هدیه بخریم.فاطمه گفت بلوز و شلوار بخریم،گل و سبزه هم خریدیم؛اما در آخرین لحظه ها،خبر دادند،سوریه برف آمده و هواپیما نمیتواند پرواز کند.بمیرم،دخترم وقتی فهمید بابایش نمی آید،تب کرد.بمیرم برای سه ساله امام حسین (ع)،نیمه شب بردمش دکتر،گلویش وَرَم داشت،دکتر گفت بخاطر بغض اینطور شده،آوردمش در خانه ای که خودم هم دیگر تحملش را نداشتم.فاطمه هر بار بیدار میشد میگفت:بابا آمد؟میگفتم دارد می آید.چشمانش را باز نمیکرد و دوباره میخوابید.
#شهید جواد محمدی
این داستان ادامه دارد ...
🌱 اللّهُم عَجِّل لِوَلیکَ الفَرَج 🌱
🌹با ما همراه باشید👇
https://eitaa.com/joinchat/5308715C931175f86c