«گروه سرودی که آسمانی شد»
خاطره ای از روزهای جنگ و بمباران شهرها
راوی: حسن دهقانی
بخش اول:
اول بهمن ماه سال 65 روزی که من دانش آموز 12 ساله ای در مدرسه علامه حلی قم با بقیه بچه هابرای یک امتحان در حیاط مدرسه آماده میشدیم، روزی عجیب و فراموش نشدنی است.
هنوز تمام برگه ها توزیع نشده بود که صدای آژیر قرمز فضای مدرسه را پر کرد. هر چند آن سالها این صدا برای ما غریبه نبود اما آن روز مدیر مدرسه تمام بچه ها را راهی خانه کرد و گفت هیچ جا توقف نکنید و فورا به خانه برگردید.
مدرسه ما تا منطقه بازار قدیمی قم فاصله ای نداشت. کوچه تنگ و بلند مدرسه تا خیابان را طی کردم. هنوز صدای آژیر در گوشم می پیچید که ناگهان صدای مهیبی همه شهر را به خود مشغول کرد. چشم چرخاندم حوالی میدان مطهری، دود سیاه و انبوهی از پشت میدان به هوا بلند شده بود. همه هراسان به همان سمت می دویدند. و من هم بی اختیار دوان دوان راهی شدم.
از میدان گذشتم از پل رودخانه عبور کردم هر چه به محله بازار نزدیکتر می شدم ازدحام جمعیت و داد و فریاد و آژیر آمبولانس ها بیشتر به گوش می رسید. کودکی بودم کسی حواسش به من نبود. هیچکس مانع من نشد. کمی بعد به محوطه اصلی انفجار بمب رسیدم. عجیب و ترسناک بود. جنازه روی جنازه، خون های پاشیده، در و دیوارهای روی هم ریخته و..... جوی خونی که از ماشین های حمل پیکر شهدا و مجروحین کف خیابان خط سرخی کشیده بود؛ همه و همه درکش از سن و سال من خیلی بیشتر بود. زبانم بند آمده بود. نه جرأت پرسیدن داشتم، نه توان ماندن. با کوله باری از غم و ترس و سؤالهای بی جواب، به سمت خانه راه افتادم.
موسسه_شمیم_عفاف
─┅═ೋ❅💠❅ೋ═┅─
🍃🌸 @s