👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 داستان کوتاه داستان های کوتاه برای شما حکایتی از زندگی میرداماد و شیخ بهایی میرداماد سوار بر اسب در جاده جلو می¬رفت. شاه عباس صفوی و همراهانش کمی جلوتر بودند. شیخ بهائی سوار بر اسب چابکی جلوتر از همه پیش می¬رفت. اسب شیخ جست و خیز می¬کرد و سوارش محکم به زین چسبیده بود تا زمین نخورد. میرداماد سرعت اسبش را زیادتر کرد اما اسب نمی¬توانست اندام سنگین او را جلو ببرد. عباس مثل بسیاری از مردم بر این باور بود که میان دانشمندان هم مثل سیاستمداران،‌ حسادت وجود دارد. شاه به میرداماد نزدیک شد و با لبخند به شیخ اشاره کرد و گفت: «جناب میر،‌ می¬بینید که این شیخ پای¬بند ادب نیست و بی¬توجه به حضور این همه آدم¬های بزرگوار از جمله جنابعالی جلوتر از همه می¬رود.» میرداماد مقصود مؤذیانه شاه را فهمید و پاسخ داد: «اینطور نیست، شیخ انسان دانشمند و بزرگی است و اسب او از اینکه چنین شخصی بر پشتش سوار شده از خوشحالی جست و خیز می¬کند و شیخ را جلوتر از همه می¬برد.» شاه اسبش را تاخت و به شیخ بهائی رسید. شیخ گفت: «این اسب خیلی سرکش است و تا به مقصد برسیم مرا بیچاره می¬کند.» شاه مؤذیانه گفت: «علتش این است که شما لاغر هستید و به اندازه کافی بر پشت اسب فشار نمی¬آید،‌ درست برعکس میرداماد که با جثه سنگینش، اسب را خسته می¬کند. شاه ادامه داد: تا جایی که من دیده¬ام، متفکران در غذا خوردن قناعت می¬کنند و به همین علت لاغر هستند، مثل جنابعالی، ولی میرداماد، آن قدر در خوردن حریص است که چنین جثه¬ای دارد.» شیخ آهی کشید و گفت: «این طور نیست، میر فقط در اندوختن دانش حرص می¬زند و بزرگی جثه او مادرزادی است و ربطی به پرخوری ندارد. و اسب او به علت حمل وجودی گرانقدر که کوهها هم تحمل سنگینی دانش او را ندارند خسته شده است." شاه عباس که متوجه اعتماد متقابل دو دانشمند شد سکوت کرد و به فکر فرورفت. ─┅═ೋ❅💠❅ೋ═┅─ 🍃🌸 @shamimeefaf @habibatolhosein🌸🍃 ─┅═ೋ❅💠❅ೋ═┅─