خبری نیست در این وادی تنهایی و غم از غم هجر تو حتی قد مه هم شده خم کاش راهی بدهی این دل بی طاقت را تا به درگاه تو باشم لحظاتی محرم با تب عشق و جنونی که بهم ریخت مرا مانده ام که چه کنم،عقل دمادم مبهم نظری کن،بده پایان شب شیدایی را در نگاهم بنشان از رخ ماهت شبنم کوچه به کوچه ز هجران تو یارا گشتم اشک بر گونه چو باران بهاری،نم نم زخم دل بسکه عظیم است ندارد راهی غیر از اینکه بنشانی تو بدستت مرهم ما که یک عمر به غفلت و گنه طی کردیم نفست گرم،دعا کردی و گشتیم آدم منتظر،جمعه به جمعه،به رهت دوخته چشم تا بیایی و زنی بر همه عالم پرچم... حامد افشار