خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی
#قسمت_هشتاد
خاک های نرم کوشک و یادگاربرونسی
🪴🌷🪴🌷🪴🌷🪴
این تانکها را دشمن تازه وارد منطقه کرده بود و قبل از آن تو هیچ عملیاتی باهاشان سروکار نداشتیم. خصوصیت تانک ها این بود که آرپی جی بهشان اثر نمی کرد اگر هم می خواست اثر کند باید می رفتی و از فاصله ی خیلی نزدیک شلیک می کردی و به جای حساس هم باید می زدی.
آن روز بحث کشید به اینکه چه تعداد نیرو برای عملیات بروند و از چه طریقی اقدام کنند؟
سه گردان مأمور این کار شدند فرمانده یکیشان عبدالحسین بود وقتی راه افتادیم برای شناسایی، چهره او با آن لبخند همیشگی و دریایی اش گویی آرامتر از همیشه نشان می داد.
تا نزدیک خط دشمن رفتیم یک هفته ای می شد که عراقی ها روی این خط کار می کردند. دژ قرص و محکمی از آب درآمده بود جلوی دژ، موانع زیادی تو چشم می زد جلوتر از موانع هم، درست سر راه ما، یک دشت صاف و وسیع، خودنمایی می کرد اگر مشکل موانع را می توانستیم حل کنیم این یکی ولی کار را حسابی پر دردسر می
کرد با همه این احوال، بچه ها به فرمانده تیپ می گفتند: «شما فقط بگو برای برگشتن چکار کنیم؟»
ما می رفتیم تو دل دشمن که عملیات ایذایی انجام بدهیم برای همین مهم تر از همه، قضیه سالم برگشتن نیرو بود.
فرمانده ی تیپ چند تا راهنمایی کرد.
عملاً
هم
کارهایی صورت دادیم، حتی گرایمان را رو
حساب
برگشتن
تنظیم کردیم.
از شناسایی که برگشتیم نزدیک غروب بود بچه ها رفتند به توجیه نیروها من و عبدالحسین هم رفتیم گردان خودمان.
دو تا گردان دیگر راه به جایی نبردند؛ یکیشان به خاطر شناسایی محدود، راه را گم کرده بود، یکی هم پای
فرمانده اش رفته بود روی مین، هر دو گردان را بی سیم زدند که بکشند عقب.
حالا چشم امید همه به گردان ما بود و چشم امید به لطف و عنایت اهل بیت عصمت و طهارت(عليهم السلام). شاید اغراق نباشد اگر بگویم بیشتر از همه خود عبدالحسین حال توسل پیدا کرده بود. وقت راه افتادن چند دقیقه ای برای پیدا کردن پیشانی بند معطل کرد. یعنی پیشانی بند زیاد بود، او ولی نمی دانم دنبال چه می گشت. با عجله رفتم پهلوش گفتم: «چکار می کنی حاجی؟ یکی بردار بریم دیگه»
حتی یکی از پیشانی بندها را برداشتم دادم دستش نگرفت گفت: «دنبال یکی می گردم که اسم مقدس بی بی
روش باشه.»
حال و هوای خاصی داشت خواستم توپرش نزده باشم خودم هم کمکش کردم بالاخره یکی پیدا کردیم که روش با خط سبز رنگ و زیبایی نوشته بود یا فاطمه الزهرا(سلام الله علیها) ادرکنی،
اشک تو چشم هاش حلقه زد. همان را بوسید و بست به پیشانی، تو فاصله چند دقیقه آماده شدیم، با بدرقه گرم بچه ها راه افتادیم. حقاً که انقلابی شده بود ما بینمان، ذکر ائمه (علیهم السلام) از لبهامان جدا نمی شد... .
آن شب تنها گردانی که رسید پای کار، گردان ما بود، سیصد،چهارصد
🪴🌷🪴🌷🪴🌷🪴
#رمان_شهدایی
#هرروزباشهدا
#شادی_روح_شهداصلوات
حدیث بندگی را به دیگران معرفی کنید👇
❇️
@hadisbandegi1