از سقاخانه صحن انقلابِ تو بود که درونم انقلاب شد دست شسته بودم از تشنگی و آمده بودم تا پیاله نیازم را لبریزِ اجابت کنی همچون کاسه ایی که از دست زائری واژگون میشد ؛ دلم ریخت دلم ریخت و مرواریدِ اشک، صحن انقلابِ تو را آذین بست. گنبدِ طلای تو در همهمه اشکهایم گم میشد و پیدا میشد کبوترم را پرانده بودم اما بال بال میزد که برگردد آخر دلم ضریح تو شده بود و کبوترم به هوای تو مایلتر....