اثری نمانْد باقی ز من اَندر آرزویت چه کنم که سیر دیدن نتوان رخ نکویت همه روز گرد کویَت، همه شب بر آستانت غرضی جز این ندارم که نظر کنم به رویت خِرد و ضمیر و هوش و دل‌و جان‌و چشم من شد ز همه خیالْ خالی، به جز از خیال رویت پس از این به دیده خواهم به طواف کویَت آیم که بِسود تا به زانو قدمم به جست‌وجویت ز نسیم جانفزایت، دلِ مرده زنده گردد ز کدام باغی ای‌جان که‌چنین خوش‌است بویت... 🍁