انگار انفجاری رخ نداده بود ساعت ۱۱ صبح بود که با همسر و فرزندم به محل مراسم سردار رسیدیم. با اینکه هر هفته به اینجا می‌آمدیم، شوروحال این روز کاملاً متفاوت بود. آدم‌ها با هر سن‌وسالی و از هر شهری آمده بودند. دیدن این جمعیت و شور‌وشوقی که وجود داشت، پیاده‌روی اربعین را در ذهن من تداعی می‌کرد. موکب‌دار‌ها با جان و دل به پذیرایی مردم مشغول بودند؛ یکی چای می‌داد، یکی شلغم پخش می‌کرد، دیگری شیر گرم بین مردم توزیع می‌کرد و یکی موکب فرهنگی داشت. شوروهیجان خاصی داشتم، دوست داشتم تا شب همین‌جا بمانم و از دیدن این صحنه‌ها لذت ببرم. جمعیت زیادی به سمت مزار حاج قاسم روانه بودند. به گیت ورودی که رسیدیم، به دلیل ازدحام جمعیت خادم‌ها خواهش می‌کردند کرمانی‌ها اجازه بدهند امروز مسافران به دیدار مزار سردار بروند. کمی دل‌دل کردیم و با بی‌میلی برگشتیم. آرام آرام کنار موکب‌ها می‌رفتیم، در صف موکبی رفتم که پسرم شروع کرد به بدخلقی. احتیاج به سرویس بهداشتی داشت، لج کرده بود و از سرویس آنجا هم استفاده نمی‌کرد. مدام ناله و گریه می‌کرد. حتی به موکبی که کنار مسجد بود و بچه‌ها را سرگرم می‌کرد هم نمی‌رفت! خلق‌مان را تنگ کرده بود. همسرم پیشنهاد کرد برگردیم. گفتم: «من نمی‌آیم!... شما بروید... می‌خواهم تا شب همین‌جا بمانم!» قبول نکرد! گفت: «با هم آمدیم؛ با همم برمی‌گردیم.» دلخور قبول کردم و مسیر برگشت را پیش گرفتیم. در مسیر یکی از دوستانم را دیدم. گرم احوالپرسی بودیم که ناگهان صدای مهیبی شنیدم!... زیر پایم به طرز عجیبی شروع به لرزیدن کرد. با چشمانی گشادشده به عقب برگشتم. انبوهی دود سیاه را دیدم که ذراتی مثل لباس هم در آن معلق بود. جمعیت را نگاه کردم، انگار برای لحظه‌ای سرجای خودشان خشک شده بودند! گفتم: «ای وای!... مسجد را زدند!...» پسرم با چشمانی خیس از اشک، من را محکم بغل کرد. نگران مادر و خانواده‌ام شدم! شروع کردم به دویدن سمت آنجا. تا خانواده‌ام را پیدا کنم. همزمان جیغ می‌زدم و گریه می‌کردم! نزدیک محل حادثه که شدم نگذاشتند بیشتر بروم! -همه به سمت جنگل‌ها بروید، احتمال وجود بمب‌های دیگر هم هست. همگی خارج شوید!... راه را بسته بودند و اجازه‌ی ورود به کسی نمی‌دادند. سرگردان به اطراف نگاه می‌کردم. بعضی‌ها سعی در آرام کردن مردم داشتند. موکب‌دارها میکروفن به دست گرفته بودند و مردم را دلداری می‌دادند: « نگران نباشید، کپسول ترکیده... خونسردی خودتون رو حفظ کنید.» خانمی با نفس‌های بریده به سمتی که ما بودیم می‌دوید. کیف مشکی دستش بود. گفت: «کپسول کجا بود!... بمب زدند... مردم را کشتند... خدا لعنت‌شان کند!... آنجا پر از خون است...» در حالی که به کیفش اشاره می‌کرد گفت: «ببینید این خون خواهرم است، ترکش خورده!...» فریاد می‌کرد و رنگی به رخ نداشت. نفس‌زنان و با شانه‌هایی افتاده به سمت جنگل به‌راه افتاد! این را که گفت، گفتم حتما برای مادرم اتفاقی افتاده. هرچه هم تماس می‌گرفتیم، تماس برقرار نمی‌شد! ناامید روی زمین نشستم. عده‌ای در حال فرار به سمت بیرون بودند؛ عده‌ای مانده بودند و بین مجروحان و شهدا دنبال عزیزان‌شان می‌گشتند. اشک چشمانم بند نمی‌آمد! پاهایم می‌لرزید و قدرت راه رفتن نداشتم. ناگهان تماس برقرار شد و مادرم خبر سلامتی‌شان را داد. خدا را شکر کردم و به سمت ماشین حرکت کردیم. سوار که شدیم دوباره صدای انفجار آمد! این بار مهیب‌تر، آسمان کاملاً سیاه شده بود. وحشت همه را فرا گرفته بود. پسرم از شدت گریه به هق‌هق افتاده بوده و تن نحیفش مثل بید در آغوشم می‌لرزید. به سمت خانه رفتیم. اما کسانی که قبل از پل بودند ماندند و به مجروحین کمک کردند. روز بعد اما مردم همچنان به زیارت می‌رفتند، انگار که انفجاری نبوده! دشمن فکر اینجایش را نکرده بود. موکب‌داران همچنان فعالیت می‌کردند و از زائران با چای و شیر گرم پذیرایی می‌کردند. روایت اسما بهارستانی؛ ١٩ دی ١۴٠٢ تحقیق و تنظیم: زیبا گودرزی تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz