تسلیم نمیشویم
سالهای گذشته در موکب پسرداییام نزدیک مسجد فروزی مشغول به خدمت بودم. امسال اما با موکب دختران آفتاب به استقبال مراسم رفتم. امسال از هر سنی بودند، از شهرهای مختلف، حتی خانوادههایی از فرانسه، ترکیه، عراق، تایلند، سوریه و.... یکی از مسجدهای آنجا هم مخصوص اسکان زائران خارجی بود.
مسئولیتم کار در آشپزخانه بود، آنجا برای زائرها غذا درست میکردیم. پسر ده سالهام امیرمهدی هم با دوستانش در همان موکب پسر داییام مشغول کمک بود. از چند روز قبل از حادثه آنجا مشغول خدمت بودیم. شب قبل از حادثه تا 12 شب موکب بودم. صبح روز بعد هنوز کمی خسته بودم و در خانه استراحت میکردم. اما پسرم برای رفتن به مراسم صبر و قرار نداشت. مدام میگفت: «مامان بریم، من خسته نیستم! مامان زود باش بریم...»
اصرارش کارساز شد و تسلیم شدم. پسر دو سالهام را پیش همسرم گذاشتم و با امیرمهدی راه افتادم. ساعت دو و نیم بود که از خانه بیرون زدیم. نزدیک مسجد که رسیدیم پسرم گفت: «مامان من همینجا پیاده میشوم و زودتر میروم، تو ماشین را پارک کن و بیا.» مخالفت من اثری نکرد و روبروی ورودی مسجد فروزی پیاده شد و رفت. هنوز پنجاه قدمی از آنجا نگذشته بودم که صدای وحشتناکی را شنیدم. روی ترمز زدم. دود سیاهی آسمان را پر کرده بود. با انگشتان یخکردهام محکم فرمان را گرفته بودم. جمعیت اولی که آمدند گفتند کپسول گاز بوده. از موکب مسجد مطمئن بودم، چون از بیرون غذا تهیه میکردند آنجا کپسولی نداشتند. فکرم رفت سمت موکب بندری که نان تابهای میپختند. پیش خودم گفتم حتما آنجا دچار انفجار شده.
در همین افکار بودم که دیدم جمعیت به سمت بیرون میدوند. برخی سر و صورت و لباسشان خونی بود. آمبولانسها هم تند و تند میآمدند. آقایی مسیر را باز میکرد، گفتم آقا چه شده؟! گفت: «جلوی مسجد فروزی انفجار بوده!...»
با خودم گفتم «امیرمهدی... پسرم... خدایا امیرمهدی همانجاست!» ماشین را همانجا رها کردم و به سمت مسجد دویدم! به نگهبانها که رسیدم مانع ورود جمعیت میشدند. فقط اجازهی خروج میدادند. دستشان را پس زدم: «ولم کنید... پسرم آنجاست... جگرگوشهام آنجاست...» داشتم میدویدم که صدای انفجار دوم را شنیدم! این یکی خیلی وحشتناکتر بود!
به آنجا رسیدم. «خدایا چه میدیدم!...» جنازهها روی هم افتاده بودند! یکی دست نداشت، یکی شکمش پاره شده بود. کفش خونی گوشهای افتاده بود. دست خیلی خیلی کوچکی کنار جدولها افتاده بود. مادری بچهبغل افتاده بود و سر و صورت و بدنش غرق در خون بود.
جدولها... شب قبل باران باریده بود و آن لحظه به جای آب خون پایین میآمد! انگار فرش قرمزی پهن کرده باشند آنجا!
در بین جنازهها دنبال بچهام میگشتم! با دیدن جنازهها به دیدن چهرهاش امیدی نداشتم! چشمم بین جنازهها دنبال لباسش میگشت، دنبال کفش سفید فوتبالیاش! اشکهایم بی اختیار میبارید. تا جان در بدن داشتم بلند صدایش میکردم: «امیرمهدی... مامان... کجایی پسرم؟!...»
زنی آن طرف افتاده بود. نیمی از صورتش را نداشت. بچهای بغلش بود. حس کردم بچه زندهست. لحظهای امیرمهدی را فراموش کردم. سمتشان دویدم. نبض بچه را گرفتم. دستهایم یخ بود. نمیتوانستم نبضش را خوب حس کنم؛ اما فهمیدم که زنده هست. امدادگری را صدا زدم که به او برسد. بچه را از آغوش سرد مادرش جدا کرد و برد. قلبم انگار آتش گرفته بود.
امدادگرها به سرعت به زخمیها رسیدگی میکردند. هرکس چادر یا پوششی داشت جنازهها را میپوشاند. طلبهای لباسش را درآورد و روی جنازهای انداخت.
صدای جیغ و گریه اطرافیانم در سرم میپیچید. 20 دقیقهای بود که میگشتم، پسرداییام را از دور دیدم. چشمش که به من افتاد تاب نیاورد و روی زانوهایش به زمین افتاد. دنبال برادر کوچکش بود، هنوز پیدایش نکرده بود. توان صحبت نداشت، با سر و دست اشاره کرد امیرمهدی زندست! حال زارونزارش را که دیدم باور نکردم! گفتم برای دلداری من اینطور میگوید. نه دل رفتن داشتم، نه تاب ماندن! میترسیدم بمانم ولی پسرم در بیمارستانی چیزی چشمبهراهم باشد؛ از طرفی میترسیدم بروم و پسرم اینجا بیکس بماند!... لبهی خیابان نشسته بودم و گریه میکردم. ماشینی کنارم زد روی ترمز. در ماشین باز شد و کسی صدایم زد: «مامان!...» به سرعت سرم را بالا آوردم... خدایا امیرمهدیام بود! نورچشمیام! باورم نمیشد. از بس گریه کرده و داد زده بود به محض این که در آغوش گرفتمش، از حال رفت!
صبح روز بعد بود که دوباره به موکبمان برگشتیم. هنوز میترسیدیم، امیرمهدی هنوز خوب نشده بود؛ اما باید برمیگشتیم. نباید میگذاشتیم به هدفشان برسند. همسرم میگفت: «هدفشان این است که صحنه را ترک کنیم، نباید بگذاریم!»
روایت الهه زنگیآبادی؛ ٢٠ دی ١۴٠٢
تحقیق و تنظیم: زیبا گودرزی
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz