*ستارخان وقتی وارد بیمارستان شد دید که پرستاران و پزشک بیمارستان تبریز دور یک تخت ایستادند و سر و صدا میکنند. چشمش به پسر جوانی افتاد که روی تخت خوابیده بود و خون شلوارش را سرخ کرده بود. سردار دید که جوان مجروح اجازه نمیدهد کسی به او دست بزند.* *پرستارها دور او جمع شدند و گفتند که باید برای نجات دادن جانش لباسش را از تنش بیرون بیاورد. اما او قبول نمیکرد و از درد هم به خود میپیچید. خون از جای زخم بیشتر بیرون میآمد و هر لحظه او بیحال تر میشد. ستارخان به سمتشان رفت و گفت: چه خبر شده؟ و رو به جوان کرد و پرسید:«چرا نمیگذاری نجاتت بدهند. » جوان که کم کم داشت بیحال میشد گفت فقط به شما میگوییم. بعد که همه رفتند سرش را نزدیک آورد و گفت:« ستارخان من زن هستم و حاضرم بمیرم تا چشم نامحرم به بدنم بیافتد و بفهمند که من با لباس مردانه میجنگم.»*
*اشک در چشمان ستارخان جمع شد و به ترکی گفت:« قیزیم من دیری اولا اولاسن نیه دعوایه گئتدون.» یعنی دخترم مگر من مُردَم که تو لباس مردانه بپوشی و بجنگی. جوان نفسی کشید و گفت: ستارخان مگر نجات وطن و جنگ برای آزادی زن و مرد میشناسد؟ ما زنان پشت شما را خالی نخواهیم کرد.*
*در کتاب زنان در تاریخ مشروطه آمده است که بعد از این ستارخان دستور داد تا پردهای به دور این تخت بکشند و دختر که نامش تلی بود نجات پیدا کند. اما تلی تنها زنی نبود که پشت ستارخان را خالی نکردند.*
قابل توجه غرب پرستای ضدولایت