سلام من دو تا مادر بزرگ داشتم بچه که بودم عاشق دردو دلهاشون بودم مادر بزرگم میگفت اون قدیمها خیلی خیلی زندگیها سخت بود مردم گاو گوسفند و زمین کشاورزی نداشتن حتی شغل هم نداشتن میگفت مردها مجبور بودن برن برا کدخداکار کنن تا برا زمستون کدخدا اذوغه بده مثله گندم وگوشت.... اونم اگه خوب کار کنی اگه بدکار میکردی چند روزی حساب نمیکرد میگفت اگه کسی دختر زیاد داشت باید دختراشو میفرستاد برا کد خدا فرش ببافن برا هر روز فرش بافی یدونه تپاله میداده برا گرم شدن در زمستان یا یدونه نون... میگفت مردم عادی فرش نداشتن از لباسهای کهنه شده و پاره تشکچه میدوختن روش مینشستن اونم تو یه اطاق کوچک با چند تا عروس و دخترو بچه زن و مردو پدربزرگ و مادربزرگ میگفت چند تا برادر با این که زن و بچه داشتن تو یه اطاق زندگی میکردن میگفت چندین نفر از زن های زرنگ روستا باید هر روز میرفتن برا کدخدا نان میپختن یا خانه سفید میکردن یالباس میشستن اخر سرم یدونه نون یا تپاله برا دستمزد میدادن بهشون میگفت ارباب زادها اگه دست رو دختری میزاشتن باید بی چون و چرا زنش میشدن به خاطر همین کدخدا چهار تا زن داشت پسرهاش هم هر کدام چند همسری بودن... میگفت تمام کارگرهارو اگه یکم یواش کار میکردن فلقه میکردن یعنی با چون میزدن پاهاشون که دفعه بعد یواش کار نکنن. مادربزرگم تعریف میکرد ما حتی تو کوچه نمیتونستیم بیایم اگه زنی رو تو کوچه میدیدن میزدنش چون زن حق بیرون وایسادن نداشته. مادر بزرگم میگفت بعضی خانوادها برا چند تا بچه یه دس لباس داشتن هر کدامش مجبور میشدن برن بیرون میپوشیدن اکثرا بچه ها به خاطر نداشتن لباس از کوچه محروم بودن میگفت شب های عید میگفتیم خوش به حال کدخدا امشب برنج دارن مردم عادی حتی سالی یه بارم برنج نداشتن غذای مردم عادی عدس بود اونم اگه کسی داشت بیشتر مردم نون خالی میخوردن... من خودم اینو از یه پیر زن شنیدم تعریف میکرد چون شیر نداشته به بچه اش شیر سگ میداده اون زن هنوزم زنده س میگفت حتی خیلی از خانوادها بچه هاشون از گرسنگی میمردن یادم یه بار تو جمع مادر بزرگها تو روستا نشسته بودم داشتن تعریف میکردن اولین باری که برنج خوردن بعد امدن امام خمینی و دادن برگه کپن بوده میگفتن بهترین روز زندگیمان بود که فهمیدیم برنج چه مزه ایی داره میگفتن چون ماشین نبوده تو روستا به جز ماشین کد خدا زن ها بر اثر زایمان سخت فوت میکردن بر اساس خرافات میگفتن آل بردش تو آل یه جور فرشته اس که زن های حامله رو میبرده... مادر بزرگم میگفت اون زمان نه برق بود نه جاده نه گاز نه نفت. مردم باید فقط با اتیش همه کارهاشون میکردن با تنور خونه رو گرم میکردن با همون غذا هم درست میکردن با تپاله حمام عمومیهارو گرم میکردن گوسفند های کدخدا که ظهر میامدن برا استراحت وقتی بلند میشدن برن صحرا فضله میکردن اون فضله هارو زن های روستا سرش دعوا میکردن که من جمع کنم 😔برا گرمای زمستانشون.. اینا فقط زره ایی از خاطرات مادر بزرگم بود در زمان شاه.. من از چهار سالگی بلکم کوچکتر که بودم از اسم شاه متنفر شدم فقط با تعریف این خاطرات.. مادر بزرگم میگفت به خمینی میگیم برکت چون وقتی امد.. به روستاها نفت رسوندن... جاده کشی کردن.... مردم تونستن ماشین بخرن برا رفتن به شهر چون اون زمان پیاده میرفتن شهر چند روز طول میکشده میگفت برنج امد برامون برق امد برامون الانم همون روستا ماشاءالله جز ثروتمندترین روستای استان هست هر خانواده هم تو شهر خونه دارن هم تو روستا ساختن هر خانواده ماشین دارن شایدم چند تا هر خانواد ماشاءالله کلی طلا و جواهرات دارن در صورتی زمان شاه حتی لحاف درست حسابی برا گرم کردن خودشون نداشتن من از بچه گی عاشق خاطرات بزرگترها هستم اینارو تو زمان ابتدایی پیر زن هاو مادر بزرگ ها دم در مینشستن تعریف میکردن منم چون بچه بودم همه رو دادم به حافظه هیچ وقتم فراموش نخواهم کرد حتی اگه آلزایمر بگیرم خاطرات زیادی دارم اینا عمومی بودن گفتم@haghagigat