🔴 ماجرای بیقراری فرزند شهید که در آغوش پدر امت آرام گرفت🌺
اطلاع دادند که به یک دیدار خصوصی با حضرت آقا دعوت شدهایم. ذوق و شوق بسیاری وجودم را فرا گرفت. دیدار آقا آن هم از نزدیک رویایی بود که در خواب هم تصور آن را نمیکردم. به همراه پدر و مادر آقا کمال و بچهها به دیدار آقا شتافتیم.
چند دقیقه منتظر ماندیم تا حضرت آقا وارد اتاق شدند، ناخوداگاه اشک از چشمانم سرازیر شد. محمدحسین آرام نمیگرفت. دائما میخواست به سوی حضرت آقا برود. میگفت، «میخواهم با آقا حرف بزنم. ایشان را کار دارم!»
پاسخ دادم، «مامان، اسممان را که خواندند، میرویم!»،
اما او پسر بچهای سه ساله بود و بازیگوش. با کمک مادر کمال او را نگه داشتیم.
به محض آنکه نام ما را خواندند، محمدحسین به سوی آقا دوید و در آغوش ایشان آرام گرفت.
حضرت آقا با او صحبت میکرد. گریه اجازه نمیداد متوجه اعمال محمدحسین بشوم.
پس از مشاهده تصاویر این دیدار، به حقیقتی که محمدحسین بی قرار من را به ساحل آرامش رسانده بود، پی بردم.
او در آغوش حضرت آقا به امنیت و آرامشی رسید که هنوز میگوید، «مامان دوست دارم باز آقا را در آغوش بگیرم. کی به دیدارشان دعوت میشویم؟»
راوی همسرشهیدکمالشیرخانی 🌹
@hagigei