یک هفته بود که حرکات صالح و سلما و رفتار بقیه مشکوک شده بود.😒صالح بی قرار بود و زهرا بانو و سلما نگران. این حال و هوا برایم اضطراب آور بود و می دانستم اتفاقی افتاده.😔بیشتر نگران بچه بود بودم. به تازگی نبض های کوچک و نامنظمی را حس می کردم.😍 انگار بچه جان گرفته بود. حس خوبی به آن داشتم و انتظارم برای پایان این مدت شروع شده بود. گاهی با او حرف می زدم و برایش قصه یا لالایی می گفتم. برایش قرآن می خواندم و مداحی و مولودی می گذاشتم و با بچه به آن گوش می دادیم.😃حس می کردم سراپا گوش می شود و شوق و عجله ی او از من بیشتر است برای به دنیا آمدن. چشمانم را روی هم فشردم که بخوابم اما خوابم نمی برد. صالح آرام درب اتاق🚪 را باز کرد و تلویزیون📺اتاق را خاموش کرد. به خاطر من تلویزیون کوچکی برای اتاق گرفته بودند. درب کمد را باز کرد و آرام کوله را درآورد. قلبم فرو ریخت.😓 سعی کردم تکان نخورم که صالح فکر کند خوابم. "پس اینهمه بیا و برو و پچ پچ و رفتارای مرموز مال این بود؟🤔 این روزا اعزام داره که بیقراره...! مطمئنم نگرانه منو تنها بزاره. خدایا کمکمون کن😔 قطره اشکی از گوشه چشمم روی بالش افتاد.😢وقت شام بود و صالح با سینی غذا آمد.🍛 کمکم کرد روی تخت بنشینم. خودش لقمه می گرفت و با کلی خنده و شوخی لقمه ها را به من می خوراند😂 و لا به لای آن بعضی را توی دهان خودش می گذاشت که مرا اذیت کند.😅 دوست نداشتم از غمم با خبر شود اما... امان از لب و لوچه ی آویزان😔 _چی شده قربون چشمات؟ چرا بغض داری؟ حوصله ت سر رفته مهدیه جان؟🤔 _نه چیزی نیست.😞 _مگه صالح تو رو نمی شناسه؟ چرا پنهون می کنی گلم؟ بگو ببینم چی تو دلته؟ 😕سینی غذا را پس زدم و خودم را به سمت او کشاندم و توی بغلش جا گرفتم. بغض داشتم اما نمی خواستم گریه کنم. بیشتر به هم صحبتی اش احتیاج داشتم.😪 _صالح؟! _جانِ صالح؟😊 _چیزی از من پنهون کردی؟ _مثلا چی خانومم؟ آرام خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و با نگاه پر بغضم به چشمانش خیره شدم.😢 صالح دست و پایش را گم کرده بود. باید به او می فهماندم که خودش را اذیت نکند. دستش را گرفتم و انگشتر فیروزه💍 را توی انگشتش چرخاندم. _من می دونم...😒 نگاهی گذرا به چشمانش انداختم و سربه زیر گفتم: _کی میری؟😞 انگار نمی توانست حرف بزند. دستش را فشردم و گفتم: _فقط می خوام بدونم کی اعزام داری؟ می خوام بچه مو آماده کنم که این مدت باباش نیست منتظر شنیدن صداش نباشه.😊 آخه تازگیا یه تکون های ریزی می خوره. یه چیزی مثل نبض زدن. اشک توی چشم هایش جمع شده بود. بلند شد و رفت کنار پنجره.🖼 آنرا باز کرد و دوباره کنارم نشست. خنده ی بی جانی کرد و گفت: _آخه تو از کجا فهمیدی؟🤔 _اونش مهم نیست. کی میری؟ _بعد از سال تحویل. _امروز چندمه؟ _بیست و هفتم. پوفی کشیدم و گفتم: _خداروشکر... ☺️دو سه روزی وقت دارم. _مهدیه جان... اگه بخوای نمیــ...😔 صحبتش را قطع کردم و دستم را روی لبش گذاشتم: _من کی هستم که نخوام...؟😒 جواب حضرت زینب رو چی بدم؟ نوک انگشتم را بوسید و سینی را برداشت و از اتاق بیرون رفت. بغضم ترکید و توی تنهایی تا توانستم اشک ریختم و دخیل بستم به عمه ی سادات😭 @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣