سلما نامزد کرده بود و در تدارک خرید جهیزیه اش بود . زیاد او را نمی دیدیم... درگیر خرید و غرق در دوران نامزدی اش بود. ناهار درست کرده بودم و منتظر صالح بودم که از آژانس برگردد . 😕 پدرجون هم به مسجد رفته بود🕌 برای نماز ظهر . زنگ در به صدا در آمد . دکمه ی آیفون را فشردم . می دانستم یا صالح برگشته یا پدرجون است . صدای پسر جوانی به گوشم رسید که ”یاالله“ می گفت . روسری را سرم انداختم و چادرم را پوشیدم . درب ورودی را باز کردم . پسر جوان ، زیر بازوی پدرجون را گرفته بود . پیشانی پدرجون خونی شده بود . هول کردم😧 و دویدم توی حیاط... _ پدرجون...الهی بمیرم چی شده؟ _چیزی نیست عروسم ...نگران نباش🙂 بی حال حرف می زد و دلم را به درد آورده بود .😞 به پسر نگاه کردم .👀 سرش پایین بود، انگار می دانست منتظر توضیح هستم. _ چیزی نیست خواهر . نگران نباشید. از در مسجد اومدن تعادلشونو از دست دادن افتادن و سرشون ضرب دید .😕 آقا صالح پایگاه نبودن ایشون هم اصرار داشتن که می خوان بیان منزل . وگرنه می خواستم ببرمشون دکتر. به کمک آن پسر ، پدرجون را روی مبل نشاندیم . پسر می خواست منتظر بماند که صالح بیاید . او را راهی کردم و گفتم که صالح زود برمی گردد و از محبتش تشکر کردم .☺️ تا صالح برگشت خون روی پیشانی پدرجون را پاک کردم و برایش شربت بیدمشک آوردم . کمی بی حال بود و رنگش پریده بود . 😓 با صالح تماس گرفتم ببینم کی می رسد. ☎️ _الو صالح جان _سلام خوشگلم خوبی؟😊 _ممنون عزیزم . کجایی؟☺️ _نزدیکم. چیزی لازم نداری بیارم؟ _نه ...فقط زود برگرد. _چطورمگه؟😕 _هیچی...‌دلم ضعف میره گرسنمه😬 صدای خنده اش توی گوشی پیچید و گفت:😃 _چشم شکموجان... سر خیابونم نگران بودم .😞 می دانستم هول می کند اما حال پدرجون هم تعریفی نداشت . صالح که آمد ، متوجه پدرجون نشد . او را به اتاق سلما برده بودم که استراحت کند . صالح خواست به اتاق برود که لباسش را عوض کند. _صالح! _جانم خانومم؟ _آااام... پدرجون کمی حالش خوب نیست. _پدرجون ؟ کجاست؟😳 _توی اتاق سلما دراز کشیده . جلوی مسجد افتاده بود و کمی پیشونیش زخمی شده . دستپاچه و نگران به اتاق سلما رفت .😰 پدرجون بی حال بود اما با او طوری حرف می زد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده . به اصرارِ صالح ، او را به بیمارستان بردیم🏥 و با سلما تماس گرفتم‌ که نگران نشود.☎️ _سلام عروس خانم. کجایی؟ _سلام مهدیه جان . با علیرضا اومدیم خونه شون ناهار بخوریم . _باشه... پس ماهم ناهار می خوریم. خوش بگذره‌.☺️ دلم نیامد خوشی اش را از او بگیرم . هرچند بعدا حسابی از دستم شاکی می شد .😟 @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣