❤️ بالاخره اون دو روز تموم شد دوروز سخت و طاقت فرسا دو روزی که با لبخندای اشک بار مادر و زینب😊 و حسرت سیدجواد و ضعف و بی حالی من گذشت آنقدر تو اون دو روز حالم بد بود آنقدر بی تاب بودم😞 که همه رو نگران میکردم بالاخره امروز رسید ساعت 7/5 صبح⌚️ همه آماده ایم به سمت تهران راه افتادیم تو راه سید جواد کنار زد بخاطر حال خراب من😣 هم بخاطر تهیه گل برای حسین داداشی ساعت 9 صبح بود که بالاخره به فرودگاه رسیدیم✈️ وای خدایا چرا این یک ساعت نمیگذره پا شدم برم ی آبی به دست و روم بزنم که باز بیحال شدم🤕 📝راوی زینب زینب:وای خاک تو سرم😱 سید یه کاری کن بدبخت شدم باز این بچه حالش بد شد سید جواد:هیس هیچی نیست😯 فقط فشارش افتاده میرم یه آب معدنی با چهارتا قند میگیریم براش آب قند درست کنیم تا جواد بره برگرده من به خدا رسیدم رقیه رو گرفتم تو بغلم سرش از روی چادر بوسیدم😘 جواد رسید آب قند به رقیه دادیم خداروشکر حالش زود خوب شد _رقیه خانم پاشو خواهر ببین پرواز حسین داداش نشسته پاشو عزیزم☺️ 📝راوی رقیه به هزار یک زحمت از جا پاشدم زینب دستمو تو دستش گرفت حسین بالای پله برقی ظاهر شد دستمو گذاشتم روی شیشه حسین بالاخره به جمع ما پیوست قبل از اینکه به آغوش مادر پناه ببره آغوشش باز کرد برای من حسین:بیا فدات بشم با دو به آغوشش پناه بردم _کجا بودی داداش😙 حسین:فدات بشم @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣