✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت وهــشــتــم لباس هایم را تنم کردم ساعت مچی ام را دستم انداختم همه چیز درست بود شالم را روی سرم انداختم موهایم خیلی پیدا نبود.در اتاق را باز کردم و وارد حال شدم اما ناگهان ایستادم.در فکر فرو رفتم برگشتم و به در اتاق خیره شدم.بعد از یک مکث کوتاه قدم هایم را به عقب بردم و وارد اتاق شدم.ساق دست ها هنوز هم همانطور گوشه ی تختم هست.نگاهی بهش انداختم چند قدمی به سمتش برداشتم از روی میز کنار تخت برشان داشتم کمی نگاهشان کردم.ساعت مچی ام را از دستم در آوردم و ساق دست هایم را دستم کردم.به آیینه خیره شدم خودم را نگاه کردم.همه چیز همانطور که دلم میخواست بود.لبخند کجی زدم و از اتاق بیرون رفتم.از مادرم خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم. تا آدرسی که روشنک به من داده بود بیشتر از چهل دقیقه راه نبود. قدم هایم را بلند تر برداشتم و به خیابان که رسیدم تاکسی گرفتم.دقیق حدود چهل دقیقه ی بعد جلوی خانه شان بودم. جلوی در ایستادم درست روبه روی پلاک 74 نفس عمیقی کشیدم و انگشتم را روی طبقه ی سوم فشار دادم. بعد از یک مکث کوتاه صدای دلنشین روشنک از پشت آیفون به گوشم خورد. -کیه؟ -إم...سلام... -إ سلام عزیزم! در را باز کرد و گفت: -بیا بالا. وارد خانه شان شدم پله ها را تارسیدن به طبقه ی سوم طی کردم... طبقه ی سوم رسیدم سرم را بالا کردم.روشنک جلوی در ایستاده بود. چقدر دلم برایش تنگ شده بود.بدون مکث از روی پله ی یکی مانده به آخر دوویدم و پریدم بغلش. بغضم ترکید. روشنک میخندید و من هم همراه اشک میخندیدم. روشنک_چطوری تو؟؟؟ چیزی نمیگفتم و بلند بلند گریه نی کردم. -نفیسه گریه نکن دیگه!! از بغلش بیرون آمدم نگاهش کردم نگاهم کرد. صورتش را کج کرد. لبخندی تحویلم داد و گفت: -سلام. -اشک هایم را پاک کردم نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _سلام... -بیا داخل.میخوای همینجوری پشت در بمونی. بلند خندیدم و وارد خانه شان شدم. ادامه دارد... @shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت+ دهه هفتاد❣