قسمت دوم:
پردهی دوم؛ باز هم علی، خبر آمد خبری در راه است
نفهميدم چه شده بود که گفتند حبيبت با تو كار دارد. او جان من بود كه تا ندايش به گوش ميرسيد لبيك من به سوي او پرّان ميشد. اما اينبار دلم كمي ميلرزيد انگار چيزي فهميده بود. خودم را به خانه امّسلمه رساندم ، تا چشم پيامبر به من افتاد از جا كنده شده و دستهايش را گشود به سوي من آمد. من كه بهتم برده بود. چقدر پيامبر خوشحال بود! چشمانش برق مي زد و چنان ميخنديد كه دندانهاي نازش پيدا بود، و من همچنان بهت زده بودم كه گفت: علي جانم! مژده بده! مژده! . گفتم سرورم خير است انشاالله، اول بگوييد چه شده! همچنانكه مرا به سينهي خود فشار ميداد و ميخنديد گفت: خدا ازدواج تو را که فکر مرا مشغول کرده بود خود به عهده گرفت.
مرا ميگويي! پاهايم سست شد! پر از شور و تشويش. ديگر صبر نداشتم. ماجرا چيست؟ من بي دلم.
پردهی سوم؛ حبيب خدا، در آسمان
نشسته بودم كه دوست آسماني من، جبرئيل، با شاخههاي سنبل و ميخك (قَرَنفُل) نزد من آمد و آنها را به من داد، من آن دو را گرفتم و بوييدم و گفتم: دسته گل به چه مناسبتي است؟ دوستم گفت: مگر خبر نداري ؟ خداوند حوران بهشت را امر فرموده که تمام فردوس را تزيين كنند، به بادهاي بهشتي هم دستور داده تا با بوي انواع عطر بوزند، و حورالعين را به خواندن سورههاي «طه» ، «ياسين» ، «شوري» و... امر فرمود، و به يک ... .
جبرئيل هم ذوق زده و يك نفس، با آب و تاب مشغول تعريف بود اما من هنوز جوابم را نگرفته بودم . اين همه بريز و بپاش براي چه؟ مگر عروسيه؟! در اين فكرها بودم كه دوستم گفت: خدا به جارچي بهشت گفته كه جار بزند: اي پريان من! اي بهشتيان جمع شويد كه اينجا جشن عروسي است! فاطمه را عروس علي كردم. علي به دلبرش رسيد، آخر آنها دل دادهي هم بودند... . جبرئيل همچنان داشت تعريف ميكرد. اما من وقتي اين را شنيدم ناگاه به شوق از جا پريدم و خدا را شكر گفتم. بنازم به تو اي خداي خوب من كه چه خوب در و تخته را به هم جور ميكني. خودم را جمع كردم كه ببينم ديگر چه خبر بوده. دوست آسمانيم گفت: خداوند تبارک و تعالي به راحيل، آ ن پري خوش كلام و خوش صدا، امر فرموده که خطبه بخواند.
پردهی چهارم؛ راحيل، قرار عاشقی
من هم مثل همه پر از شور بودم و تصميم داشتم كه خطبهي اين دو عاشق را به زيباترين شكل بخوانم، خطبهاي ماندگار. من چقدر خوشبخت بودم خطبهي زهرا و علي را ميخواندم. همه ساكت بودند و من گلواژههاي ادبستان عاشقي را بر هم ميتنيدم. همه ساكت بودند و به من گوش ميدادند. تا آنكه من با صلواتي به حبيب خدا كلامم را تمام كردم كه خِتامش به مِسك باشد. به شور اين پيوند و اتمام خطبه همهمهاي به پا شد كه ناگاه آن خدا به ندايي گفت: «اي حوريان بهشت من! به علي بن ابي طالب حبيب محمّد، و فاطمه دختر محمّد تبريک بگوييد. من براي آنان خير و برکت قرار دادم». خاضعانه به درگاه خداوند عرض كردم: پروردگار من، برکت تو بر آن دو بيشتر از آنچه ما در بهشت ديديم نيست؟ خداوند، بنده نوازانه فرمود: اي راحيل! از جمله برکت من بر آن دو اين است که آنان را بر محبّت خودم، با هم همراه ميکنم و حجّت خود بر مردم قرارشان ميدهم، و قسم به عزّت و جلالم که از آن دو، فرزنداني بوجود خواهم آورد که در زمين گنجينهداران معادن حکمت من باشند.
پردهی پنجم؛ علی، شكرانه
من به عشقم رسيده بودم و بسان موج به ساحل رسيده آرام بودم. و تنها آنچه بايد ميكردم افتادن به پاي كسي بود كه پيوند دهندهي دلهاست. اين بود كه بي درنگ و متواضعانه، از صميم دل زبان گشودم كه: «رَبِّ اَوزِعني اَن اَشکُرَ نِعمتَکَ التي اَنعمتَ عَلَيَّ» پروردگارا! مرا بر آن دار که شکر نعمتي که به من دادي، به جاي آرم (نمل: 19)
حبيبم نيز دعاي مرا آمين گفت.
.
.
🌺
#حاج_محمد_نبوی
🌺
#ذی_الحجه_۱۴۴۵
🌺
#یا_امیر_المومنین_علیه_السلام
🌺
#یا_فاطمه_الزهرا_سلام_الله_علیها
🌺
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_الحسین_علیه_السلام
.
🆔️
@haj_mohammad_nabavi