تفاوت خواب مامان وبابا : (از خواندن این داستان زیبا لذت ببرید!) مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت: ”من خسته ام و دیگه دیروقته ، میرم که بخوابم ” ! مامان بلند شد ، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد ، سپس ظرف ها را شست ، برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد ، قفسه ها رامرتب کرد ، شکرپاش را پرکرد ، ظرف ها را خشک کرد و در کابینت قرار داد و کتری را برای صبحانه فردا از آب پرکرد . بعد همه لباس های کثیف را در ماشین لباسشویی ریخت ، پیراهنی را اتو کرد و دکمه لباسی را دوخت . اسباب بازی های روی زمین را جمع کرد و دفترچه تلفن را سرجایش در کشوی میز برگرداند. گلدان ها را آب داد ، سطل آشغال اتاق را خالی کرد و حوله خیسی را روی بند انداخت . بعد ایستاد و خمیازه ای کشید . کش و قوسی به بدنش داد و به طرف اتاق خواب به حرکت درآمد ، کنار میز ایستاد و یادداشتی برای معلم نوشت ، مقداری پول را برای سفر شمرد و کنارگذاشت و کتابی را که زیر صندلی افتاده بود برداشت . بعد کارت تبریکی را برای تولد یکی از دوستان امضا کرد و در پاکتی گذاشت ، آدرس را روی آن نوشت و تمبرچسباند ؛ مایحتاج را نیز روی کاغذ نوشت و هردو را درنزدیکی کیف خودقرارداد. سپس دندان هایش رامسواک زد. باباگفت: “فکرکردم ، گفتی داری می ری بخوابی ! ” و مامان گفت: ” درست شنیدی دارم میرم.!” سپس چراغ حیاط راروشن کرد و درها را بست. پس ازآن به تک تک بچه ها سرزد ، چراغ ها راخاموش کرد ، لباس های به هم ریخته را به چوب رختی آویخت ، جوراب های کثیف را درسبد انداخت ، با یکی از بچه ها که هنوز بیداربود و تکالیفش را انجام می داد گپی زد ، ساعت را برای صبح کوک کرد ، لباس های شسته را پهن کرد ، جاکفشی را مرتب کرد و شش چیز دیگر را به فهرست کارهای مهمی که باید فردا انجام دهد ، اضافه کرد . سپس به دعا و نیایش نشست.! درهمان موقع بابا تلویزیون راخاموش کرد و بدون اینکه شخص خاصی مورد نظرش باشد ، گفت: ” من میرم بخوابم” و بدون توجه به هیچ چیز دیگری ، دقیقاً همین کار را انجام داد! *واين است تفاوت خواب مادرو پدر! * بهشت زیر پاي مادران نيست، بلكه بهشت خانه ايست كه مادرم در ان است.! مادری رو به فرزندش کرد و او را چنین نصیحت کرد : فرزندم، روزی از روزها مرا پیر و فرتوت خواهی دید...ودر کارها یم غیر منطقی!! در آن وقت لطفا به من کمی وقت بده و صبر کن تا مرا بفهمی. هنگامی که دستم می لرزد و غذایم بر روی لباسم می ریزد؛ هنگامی که از پوشیدن لباسم ناتوانم! پس صبر کن و سالهایی را به یاد آور که کارهایی که امروز نمیتوانم انجام دهم، به تو یاد میدادم. اگر دیگر جوان و زیبا نیستم؛ مرا ملامت نکن و کودکی ات را به یاد آور، که تلاش میکردم تو را زیبا و خوشبو کنم. اگر دیگر نسل شما را نمی فهمم به من نخند، ولی تو گوش و چشم من ؛ برای آنچه نمی فهمم باش. من بودم که ادب را به تو آموختم. من بودم که به تو آموختم چگونه با زندگی روبه رو شوی.! پس چگونه امروز به من می گویی چه کنم و چه نکنم.؟؟؟!!! از کند شدن ذهنم و آرام صحبت کردنم و فکر کردنم هنگام صحبت با تو خسته نشو ، چون خوشبختی من اکنون این است که باتو باشم.! تو اکنون تمام زندگی من هستی. من همچنان می دانم که چه میخواهم، فقط برای انجام کارهایم به من کمک کن.! هنگامی که پاهایم مرا برای رسیدن به مقصد یاری نمی کند، با من مهربان باش.! اکنون که پیرم از گرفتن دستم هنگام راه رفتن خجالت نکش؛ که در کودکی ات که ناتوان بودی من دست تو را می گرفتم.! من دیگر مثل تو جوان نیستم و به سادگی، مرگ در انتظار من است. در کنار من باش و مرا تنها نگذار.! هنگامی که از خطای من چیزی به یاد آوردی بدان که من جز مصلحت تو چیزی نمی خواستم.! خطا های مرا ببخش تا خدا تو را بیامرزد.! هنوز هم خنده و بازی های تو مرا خوشحال میکند. مرا از هم صحبتی خودت محروم نکن. هنگام تولدت با تو بودم ؛ پس هنگام مرگم با من باش.! *لازم است این متن را همه بخوانند تا احساس مادرشان را هنگامی که پیر شد، بفهمند.!!* آن را برای فرزندانتان ارسال کنید. خدایا مادرم را از کسانی قرار بده که آتش جهنم به او بگوید : عبور کن.! و بهشت به او بگوید: قبل از اینکه تو را ببینم مشتاق تو بودم.! خداوند همه مادران را در پناه خودش حفظ کند وروح مادران سفرکرده را شادبگردان!🤲 به عشق مادرتان برای دیگران ارسال کنید.!!