‌ روزگاری مادر خانه به خانه می‌رفت، در می‌زد، به انتظار می‌ایستاد، که شاید لبیکی بشنود برای دفاع از حق برای کنار زدن باطل؛ و نمی‌شنید! و دست خالی باز می‌گشت... مادر نمی‌دانیم این روزها درب خانهٔ ما را هم زدی یا نه؟... نمی‌دانیم منتظر لبیک ما هم ایستادی یا نه؟ اما بدان عزیز حیدر این بار ما پای حقِ زمانمان ایستادیم.!.. سوختیم و ایستادیم... جان دادیم و ایستادیم... آبرو دادیم و ایستادیم... بپذیر از ما 💔