✅از هرچی بدت بیاد سرت میاد
رضاخان از دو چيز اظهار تنفر مى كرد:
از سياه پوستان و غارغار كلاغ ها.
در آخر عمر كه او را به ژوهانسبورك آفريقاى جنوبى تبعيد كردند در باغ بزرگى كه درخت هاى بسيار بلند داشت و با ديوارهاى بلند محصور شده بود تحت نظر قرار دادند و چند نفر خادم سياه پوست را براى او قرار دادند.
رضاخان شب و روز در آنجا غارغار كلاغها را كه بر درختها مى نشستند مى شنيد و با آن سياهان آفريقايى سروكار داشت يعنى به همان دو چيزى كه متنفر بود گرفتار گرديد.
او در آنجا با دست خود اشاره مى كرد و مى گفت:
منم اعليحضرت، قدر قدرت، قوى شوكت... بعد خودش به دنبال اين گفتار چند بار مى گفت:
هى زكّى، هى زكّى، هى زكّى.
📚عبرت های ماندگار - صفحه۴۹
🆔
@hajfathi_ir