تقریبا روی درختها برگ سبزی نمانده
دانه های باران از پنجره ی باز آشپزخانه روی کابینت میافتد
عطر قرمه سبزی محله را برداشته
لیلا پنجره را می بندد تا آرام سرما نخورد
یزدان خراب قرمه سبزی ست
لیلا هم عاشق یزدان
و آرام که حالا دو سال و نیم اش شده، میوه ی پیوند یزدان و لیلا ست
آرام ، لوکوموتیو کوکی اش را کوک می کند و روی فرش می گذارد
لوکوموتیو با سرعت می رود و ناگهان به دیوار کوبیده می شود
از صدایش دل لیلا و آرام تکان میخورد
دلشوره شروع می شود
چند بار به یزدان زنگ میزند اما گوشی اش خاموش است
ساعت نزدیک ۴ بعد از ظهر میشود
دل تو دل لیلا نیست ، آخر همیشه تا ۲ خودش را می رساند
ساعت ۵ زنگ گوشی به صدا در می آید
لیلا سراسیمه می دود سمت گوشی
_الو شما با یزدان قجری ،راننده ی لوکوموتیو نسبتی دارید؟
_ بله
_لطفا تشریف بیاورید پزشکی قانونی ...
خون در رگهای لیلا می ایستد، بدنش یخ میکند، آرام را به همسایه می سپارد و این تصویرها فریم به فریم به سرعت و به سختی از جلوی چشمانش می گذرد :
پزشکی قانونی
پیکری بی جان با ۹۰ درصد سوختگی
گریه های یکریز آرام
اینستا و فیلم هایی که عده ای قمه به دست، با شعار آزادی روی پیراهن از لحظه ی سوختن یزدان گرفته اند
مسافرانی که با گریه می گویند جان ما را نجات داد ،می توانست فرار کند
دستگیری کسانی که ککتل مولوتوف را پرتاب کرده بودند
و هشتگ های بی بی سی ، اینترنشنال و ...
#اعدام_نکنید!
@hamedentezam