می شناسی اورا....به چشیدن شاید... خدایا چگونه می شود را به دیگری چشاند؟! خیلی تلاش کردم این حال خود را در قالب کلماتی از جنس اعتباریات و ناتوان در بیان حقیقت به اشتراک بگذارم...امید که جهان معنای قلوب ما ادراک قلب هایمان را درک کند..ان شاالله.. حرم عبدالعظیم حسنی... غروب.... نماز...... زیارت.... اما این زیارت فرق می کرد! گاهی حادثه ها تصاویری می سازند برای ما ..تصاویری از جنس حقیقت، از آنهایی که بر جریده وجود آدمی نقش می بندد و هیچ واژه ای نمی تواند آن حال را به تصویر کشد.. گاهی چشم می بیند ولی قلب حس می کند و ثبت..! آری در حیات انسان نفحاتی است از جنس اتصال عالم ملک به ملکوت.. احساس می کنی از زمان و مکان فارغ شده ای و از پوسته تخیلات و تعینات خارج شده ای و همه اش چشم شده ای و ادراک؟! در حیات .... به سمت صحن مصلی... با صلای شوق مادری.. زمان برایم ایستاد..!! ماندن را چشیدم... و خودم را گویا تازه یافتم...(از خود به خود آیم به خدا بهر خدا) یک ... یک دختر... و کودکی در دست... اینها کالبد حیات مادی آنها بود.. اما من‌.... چیز دیگری دیدم و چشیدم از حیات معنوی که آنها بدنبالش بودند..آنهم با قلب اشتیاق را دیدم... انتظار را دیدم... صفا و صمیمیت گمشده ای داشت..دنبالش می گشت...شاید مدتی بود... نفس زنان... مضطر چیزی آنها را فرا خوانده بود..و آنها با تمام وجود " قالو بلی " گفته بودند... چیزی از جنس دعوت ملکوت.. احساس عجز کردم و بی اختیار انکسار پیدا کردم از درون... فرزندم..؟! بله مادر... مزار عبداللهی کجاست؟! و دختر تکرار کرد با کلماتی دیگر ..و کودک هم با چشم... جا خوردم..نفس را حبس کردم تا بفهمم! عبداللهی مادر؟؟!!!!! متوجه منظورش نشده بودم... به چشم های مادر خیره شدم.. در جستجوی حقیقتی آمده بود از جنس بزرگواری روح انسان های صالح.. به خود آمدم...چه چیز آنها را با این حال بدینجا کشانده بود ؟! چه حادثه ای این چند روز از جنس اتصال ملک به ملکوت در کشور ما اتفاق افتاده بود؟ ... مادرم.... منظورتان شهید حسین امیر عبداللهیان هست؟! هرسه گفتن ؛ بله بله با دست نشان دادم و حرفم را شروع نکرده آنها با پای شوق حرکت کرده بودند.. چرا که برای نیامده بودند.. قلب من نیز با آنها دوباره به زیارت آن مرد رفت.. آری آن مرد تازه به دست آمده بود برای ما از دست رفته ها....