✍🏻 می‌خواست برود سرڪار از پله‌هاے آپارتمان ، تندتند پایین می‌آمد ! آنقدر عجلہ داشت ڪه پلہ ها را دوتا یڪی رد می‌ڪرد ! جلوے در خانه ڪه رسید ، بهش سلام ڪردم‌ گفتم : آرام‌تر فوقش یڪ دقیقه دیرتر میرسـی سرِڪارٺ ! سریع نشست روی موتور ، روشن کرد و گفت علی‌آقا ! همین یڪ دقیقه یڪ دقیقه‌ها شهادٺ آدم را یڪ روز به یڪ روز به عقب می اندازد ! ☫ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾³¹³﴿ᚔᚓᚒᚑᚐ☫ 🌱 همیشه به خاطر جسم و جان ضعیفش حواسم بهش بود جیبش را پر از پسته و مغزیجات می‌کردم سر سفره گوشت هارا سوا می‌کردم و می‌ریختم توی بشقابش او ساعت دو و ربع می‌آمد شوهرم ساعت دو و نیم با اینکه برایش سفره می‌انداختم و غذا میکشیدم دست نمی برد تا آقای عباسی برسد آدم بخوری نبود با زهرا غذایشان را در یک بشقاب می‌ریختند زیر چشمی می‌پاییدمش زود کنار می‌کشید زیاد که اصرار میکردم چند قاشق بیشتر بخورد می گفت : آدم باید بتونه نَفسِش رو نگه داره ،...! 🎙 راوی ؛ مادر خانم ، ،...🕊 ➳🅹🅾🅸🅽🅸🅽⚘ ³¹³┄┅•═༅☫ ربنـا آتنـا شـهـادت ☫༅═•‏┄┅³¹³ https://eitaa.com/hamid_roshanaei_313