🌹 خاطرات فاطمی ،...🖤 🌷شب عملیات والفجر ۸ بود . نماز مغرب و عشا را خوانده و در حال اماده شدن برای عملیات بودیم. باباعلی ( سردار قنبر زاده , فرمانده گردن ), بی سیم زد که مسلم ( سردار شهید مسلم شیرافکن ) پیام داده , برادرش , محسن را شب اول نبرید . سریع رضا حیدری که رفیق فابریک محسن بود را فرستادم تا جریان را به محسن بگوید ! چند دقیقه بعد دیدم این نوجوان با عصبانیت به سمت من آمد . گفت آقای مهدوی رضا چی میگه, چرا من نباید بیام ؟ گفتم دستور فرماندهیه , قایق ها جا نداره ،. بغضش ترکید , اشک روی گونه اش شروع به غلطیدن کرد و گفت چرا من, منم می خواهم بیام ! ناگهان پایش سست شد و افتاد روی زمین . رضا رفت زیر بغلش را گرفت. گریه می کرد و با لهجه کازرونی التماس می کرد. هی می گفت اقای مهدوی ههههاااانمبری ؟ می گفتم نه ! شاید صد بار این خواهش تکرار شد. رضا که با محسن هم سن وسال و رفیق جنگ و پایه بود هم به التماس و گریه افتاد که محسن هم بیاد! کلافه شدم , سرشان داد زدم و رفتم. یک مرتبه محسن دوید جلویم با اشک گفت دیشب خواب حضرت زهرا (س) را دیدم. به من گفت تو میای پیش خودم! تعجب مرا که دید ادامه داد به قران اگه دروغ بگم. اگه نبریم شکایتت رو می کنم! خیلی با جذبه وجدی می گفت. یک مرتبه بدنم شل شد. بی اختیار گفتم برو آماده شو بیا! پرید سر و صورتم رو بوسید. بعد دست دور گردن رضا انداخت و همدیگر را بغل کردند. رضا گفت بچه بدو که آخر گرفتی ! من مبهوت نگاه این دو نوجوان می کردم و بی اختیار اشک می ریختم . همان شب هردو پر کشیدند ،🕊 🎁 هدیه به شهیدان محسن شیرافکن و رضا حیدری صلوات 📿 🖤