«آن شب همه‌اش نور بود. زمان آبستن هنگامه‌ای بزرگ بود و لطف خدا که شامل حال بچه‌ها شده بود. صبح زد و بعد ... همه‌اش نور بود و دشت آرام، بارورِ پیکرهای خونین که آرام بر روی زمین می‌درخشیدند. پسرک هم خونین و چاک‌چاک بر بستر تنگ کانال، آرام و مست آرمیده بود. بیا پسرک! که دیگر مادر داغدارت چشمی برایش نمانده است. موها را چه زود بر سر پدر سفید کردی؟ و غیر از این دو، کسی نمی‌داند که چه بر سر تو آمده است. تو تنها بودی و وقتی رفتی، من دیگر بی‌کس و سخت وامانده‌ام. برخیز پسرک که تنهایم!» | دست‌نوشته‌های شهید احمدرضا احدی 👈 عضو شوید @hamidkasiri_ir