هدایت شده از [سِد علی]
داشتم استراق سمع می‌کردم. سه تا بودند. آخر نفهمیدم باهم برادرند یا رفیق. البته که رفیق اگر واقعی باشد برادری هم می‌کند. پشت عشاق، سر خیابان صفا، نشسته بودند و با غم حسین صفا می‌کردند. صدای دم دسته محیط را پر کرده بود. «آمده شام غریبان» دسته‌ی اول سکوت کرد و دم را با «حسین» تحویل دسته‌ی دوم داد. فضا آرام‌تر شد، داشتند ایستگاه صلواتی را جمع می‌کردند. پسرک به دوستش گفت: به نظرت یک روز کم نیست برای عزاداری؟ آن یکی جواب داد: نه دیگه! اونا تو یک روز امام حسینُ کشتن، ما ده روز براش عزاداری می‌کنیم. پسرک، شمع را روشن کرد، روی جدول گذاشت و گفت: «آخه سخت کشتنش! یک روز کمه»