قصه کودکانهای است به اسم
پادشاه و ابرباف نوشته مایکل کچیول
قصه اینچنین شروع میشود؛
----------------
یکی بود یکی نبود. پسرکی بود که میتوانست از ابرها پارچه ببافد. او نوک تپهای یک چرخ نخریسی و یک ماشین پارچهبافی داشت.
ابرها که میگذشتند پسر چرخ نخریسی را به کار میانداخت. چرخ قرقر میچرخید و او از ابرها نخ میریسید.
صبح دم با طلوع خورشید نخ به رنگ طلا در میآمد. بعد از ظهرها به رنگ سفید و وقت غروب به رنگ سرخ.
درست همانطور که مادرش به او یاد داده بود.
بعد، ماشین پارچهبافی را کار میانداخت، ماشین تلق و تلوق صدا میداد و او از نخ پارچه میبافت. موقع کار آوازی را که مادرش یادش داده بود میخواند:
«به قدر کفایت بباف ای پسر
و هرگز نبافش از حد به در.»
پسرک عاقل بود. به اندازهی ....
----------------
فرمودهاند:
«القناعَةُ مالٌ لا یَنفَدُ؛ قناعت، ثروتی است پایانناپذیر.»
نهجالبلاغه، حکمت ۵۷
👈
#قناعت کجای تربیت امروزین ماست؟
#حمید_کثیری 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4