*راستین... راستین...*
فردای روز حادثه با چندتا از دوستان رفته بودم حرم برا کارهای مستند سازی. به قسمت ضریح که رسیدیم اجازه نمیدادند کسی سمت ضریح بیاید. یکهو متوجه خانم و اقای جوانی شدیم که دارند بالا سر آقا نماز میخوانند .تعجب کردم. به دوستان گفتم: به نظرتون از خونواده شهدا هستن؟
گفتند: احتمالش هست.
نمازشان که تمام شد، درب ضریح را برایشان باز کردند و وارد قسمت مضجع شریف شدند.
من هم اجازه گرفتم و رفتم داخل برای عکاسی. حس کردم خانم برای کودکش بیقراری و بی تابی میکند. طاقت نیاوردم. رفتم سمتش و گرفتمش توی بغل. یکم که باهاش حرف زدم متوجه شدم بچه دوسالهش تیر خورده و زیر عمل است. دائم کودکش را صدا میزد: راستین، راستین. بچهم هنوز شیر میخورد.
روایت خانم فاطمه فریدونی از ۵ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz