🌷حسین ما هم باید شهید شویم 📝می‌خواستیم سوار ماشین برای اعزام شویم که خبر دادند «سیدمحسن مدنی» به شهادت 🕊رسیده است. در این حین سیداحمد نگاهی به من انداخت و گفت: «حسین ما هم باید شهید شویم». به شوخی پاسخ دادم: «وقت ندارم». البته باید می‌‎گفتم «لیاقت ندارم🙂». 🌷وقتی به خط رسیدیم، شرایط بدی حاکم بود.ناگهان سیداحمد بلند شد، در حالی که دست بر پهلوی زخمیش داشت، گفت: «یک عمر سینه زدیم و گریه کردیم. حالا وقت عمل است.» 🌷شهید محسن امیدی داخل کانال پرید و بچه‌های دسته‌اش هم پشت سرش وارد کانال شدند. 🕊سید احمد پیش از این که وارد کانال شود خطاب به من و مسعود ترابی (مسوول مخابرات گردان) گفت: «من در این کانال 🌷شهید می‌شوم». به یاد توصیه سید محمود افتادم(سید محمود که فرمانده گردان بود، به من گفت: مراقب سید احمد باش و اجازه نده به جلو برود.) و سریع پشت سرش وارد کانال شدم. 🌷 سید احمد خطاب به من گفت: «چند سنگر انتهای کانال را پاکسازی کن.» زمانی که در حال پاکسازی سنگرها بودم، سید احمد در خط پیشروی کرده بود. فاصله نیروها با بعثی‌ها کمتر از ۲۰ متر بود. دشمن سر سیداحمد را نشانه رفته بود. وقتی بالای سرش رسیدم، هنوز چشم‌هایش باز بود. ابراهیم برادری و حسین تفاقی شهادتین🌷 وی را می‌خواندند. در آن لحظه به یاد ۴۸ ساعت قبل و حرکت از تهران افتادم. دلم آرام نمی‌شد تا این‌که صورتم را روی صورت سید احمد گذاشتم. همه خاطراتم با وی از سال ۶۳ تا آن لحظه جلوی چشمانم آمد. 🌷شهید سید احمد پلارک 🕊شهادت: ۱۳۶۶/۰۱/۲۲ 🌷 🌷مزار: بهشت زهرا تهران _ قطعه ۲۶ 🌟اینجا‌منزلگاه‌عشق‌است👇 🆔@hamrazm_mag