🌷🌷🌷 خاکریز خاطرات
⚘ آخرهای آذر بود که آمد خوی؛
رفتم استقبالش.
⚘گفت:
میرود پسرش را ببيند.
⚘آمديم دم خانه شان.
⚘سپرد بمانم تا برگردد.
⚘خيلی طول نکشيد
که برگشت.
⚘از در که آمد بيرون،
پرسيدم:
علی آقا!
⚘گل پسرت را ديدی؟
گفت:
آره.
گفتم:
حالا به تو رفته يا به مادرش؟
گفت:
نمیدانم.
تعجبم را که ديد
ادامه داد...
🌷من که صورتش را نگاه نکردم.
🌷فقط بغلش کردم.
همين!
انتظار هر جملهای را داشتم الا اين.
🌷گفت:
ترسيدم نگاهش که کردم،
⚘⚘⚘محبتش نگذارد برگردم.
🌷گفتم فکر کردی خيلی مردی؟
⚘⚘برو نگاهش کن!،
⚘⚘بغلش کن!،
⚘⚘ببوسش!،
بعد ببين میتونی دل بکنی يا نه؟
برگشت... چند روز بعد که داشت خداحافظی میکرد که برگردد جبهه،
نگاهش برق ديگری داشت.
⚘⚘⚘علی برای عيد برنگشت...
🌷نثار روح مطهر سردار شهید "علی شرفخانلو" صلوات🌷
👇👇👇👇
#همسفر_با_شهدا
@hamsafar_ba_shohada