داشتم میدیدم که هر چی میگردن نیس
حالم بد شد دستمو گرفتم به یه دیوار و
اون دستم روی سرم....
رنگم پریده بود....
داشتم میوفتادم
یه آقایی متوجه شد و صندلی آورد
کلا تابلو شده بودم
همه دنبال پیدا کردن پاس
من بودن....اونم کجا اداره مرکزی
پست تهران....
من مث کسی که عزیزش لحظات آخرشه و دارن احیاش میکنن داشتم نگاه میکردم
همون قد نگران همون قد پر استرس
تا مسولشون گفت این جوری که پیداس داخل گونی شش هست
گونی شش هم داخل کامیونه
تا گفت کامیون دلم هری ریخت
ولی مسولشون دستور داد برید از کامیون بیارید اونو😳😳
باورم نمیشد
مگه نگفتن نمیشه دس به کامیون ها زد؟
امشب کلا تمام معاملات به هم ریخته بود.....
.گونی شش رو آوردن از جلو چشم خودم رد کردن...
باز ریختنش رو اون میز
بازش کردن گشتن گشتن گشتن تا......
پیداش کردن....
حال خودمو نمیفهمیدم....
تاحالا هیچ وقت اینققققد خوشحال نبودم
عمیقا خوشحال
دلم میخواس امام حسین ع جلوم بودنوپاشوتو میبوسیدم....
از در که اومدم بیرون سوز پاییز خورد تو صورتم دلم میخواس اونم بغل کنم ببوسم
جلوتر موکب زده بودن و تو لیوانای یه بار مصرف شفاف چایی میدادن
در حالت عادی لب نمیزدم ولی اون شب برداشتمو انگار دارم تو یه دشت قدم میزنم و شراب ناب میخورم چشامو بسته بودم اون چایی رو خوردم
چایی موکب امام حسین.....
صدای خوش آمد گویی عراقیا تو گوشم میپیچید ....
هلابیکم....
حسی بود که زمینی نبود........
❣
@hamsar_ane❣