🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ عصبی نگاهش میکنم: -با بابا مگه میشه حرف زد؟ شمشیرو از رو بسته! بعد اون همه اتفاق که تو زندگیم افتاد... اون سهراب لعنتی و هلند و هزار تا مشکل دیگه... حالا که خبر طلاقم به گوشم رسیده به قدری افسرده ام که توان خوشحالی کردن و جشن گرفتن از جدایی اون سهراب لعنتی رو ندارم... خسته شدم مثل زندونیا همش به در و دیوار این خونه نگاه کردم... حتی حق سر زدن به خونه خان‌جونو ندارم... مگه بچه دو ساله ام؟ شماها چتون شده؟ چرا زمانی که قرار بود با سهراب ازدواج کنم اینقدر سخت نگرفتین تا پشیمونم کنید؟ الان که نیاز دارم تنها نمونم همه چیو برام جهنم میکنین؟ مگه شهاب قراره منو بدزده؟ این فکرای مسخره چیه آخه؟ نکنه میخواین افسردگی بگیرم؟ بعد با ناراحتی و بغض سمت اتاقم میروم که میگوید: -پریا جان، الهی قربونت برم مامان... خودتو ناراحت نکن... باشه برو، خودم باباتو راضی میکنم... بمیرم من؛ خدا نکنه تو افسردگی بگیری عزیزدلم! با غم در اتاقم را میبندم و به آن تکیه میزنم، حال مزخرفی دارم و حس میکنم رفتن به منزل پروا و کوروش واقعا روحیه ام را زنده میکند...