#داستان
🔸پدری پسرش را برای تعلیمات مذهبی به صومعهای فرستاد.پس از چند سال که پسر به روستای خود بازگشته بود،روزی پدرش از او پرسید:«پس از این همه تعلیمات مذهبی،آیا میتوانی بگویی چگونه میتوان درک کرد که خدا در همه چیز وجود دارد؟»
پسر شروع کرد به نقل از متون کتاب مقدس،اما پدرش گفت:«اینهایی که میگویی خیلی پیچیده است،راه سادهتری نمیدانی؟»
پسر گفت:«پدر من فرد دانشمندی هستم و برای توضیح هر چیزی باید از آموختههایم استفاده کنم.»
پدر آهی کشید و گفت:«من تو را به صومعه فرستادم و فقط پولم را هدر دادم.»
پدر دست پسر را گرفت و او را به آشپزخانه برد.ظرفی را پر از آب کرد و در آن مقداری نمک ریخت.از پسر پرسید که آیا نمک را در آب می بیند؟پسر هم گفت که بله،نمکها ته ظرف جمع شده است. سپس پدر قاشقی برداشت و آب را هم زد تا نمکها در آب حل شدند.از پسر پرسید:«نمکها را میبینی؟»
پسر گفت:«نه،دیگر دیده نمیشوند!»
پدر گفت:«کمی از آب بچش.»
پسر گفت:«شور است.»
پدر گفت:«سالها درس خواندی و نمیتوانی خیلی ساده توضیح بدهی خدا در همه چیز وجود دارد. من ظرف آبی برداشتم و اسم خدا را گذاشتم نمک،و به راحتی این را توضیح دادم که خدا چگونه درهمه چیز وجود دارد طوری که یک بیسواد هم بفهمد.پسرم دانشی که تو را از مردم دور میکند کنار بگذار و به دنبال دانشی برو که تو را به مردم نزدیک کند.»
#حکایت #تلنگر #خدا
✅