تا که می آیی به ذهن من تبسم می کنم با تو بودن را به آرامی تجسم می کنم چشمهایت گفتنی ها دارد و طبعم غزل با زبان عشق با چشمت تکلم می کنم شعر می پاشم درون خاک حاصلخیز دل واژه ها را سبز احساس تفاهم می کنم گاه شعرم مثل چشمت حاوی آرامش است گاه با امواج گیسویت تلاطم می کنم با نت و موسیقی لمس تو شاعر می شوم خستگی را لابلای طعم تو گم می کنم با تو وقتی از خیابان های دل رد می شوم دانه ی اسفند دود از چشم مردم می کنم مثل آدم باب میل تو هوایی می شوم شوکت فردوس قربانی گندم می کنم @hamsardarl