داستان 🌷 🌷 ⏪قسمت سی و سوم ⏪روزهای خوش من راحت تر از چیزی بود که فکر می کردم … اون شب، دو رکعت نماز شکر خوندم … خیلی خوشحال بودم … اصلا فکر نمی کردم پدرم حاضر به پذیرش من بشه … هیچی ازم نپرسید… تنها چیزی که بهم گفت این بود … - چشم هات دیگه چشم های یه دختربچه نازپرورده نیست… چشم های یه آدم بالغه … شاید جمله خاصی نبود اما به نظر من، فوق العاده بود … پدرم کم کم سمت آرتا رفت … اولین بار، یواشکی بغلش کرد… فکر می کرد نمی بینمش … اما واقعا صحنه قشنگی بود … روزهای خوشی بود … روزهایی که زیاد طول نکشید … طرف قرارداد پدرم، قرارداد رو فسخ کرد و با شرکت دیگه ای وارد معامله شد … اگر چه به ظاهر، غرامت فسخ قرارداد رو پرداخت کرد اما شرکت تا ورشکستگی پیش رفت …  پدرم سکته کرد … و مجبور شدیم همه چیز رو به خاطر پرداخت بدهی بانک، زیر قیمت بفروشیم … فقط خونه ای که توش زندگی می کردیم با مقداری پول برامون باقی موند … پدرم زمین گیر شده بود … تنها شانس ما این بود … بیمه و خدمات اجتماعی، مخارج درمان و زندگی پدر و مادرم رو می دادن … نمی دونم چرا … اما یه حسی بهم می گفت … من مسبب تمام این اتفاقات هستم … و همون حس بهم گفت … باید هر چه سریع تر از اونجا برم … قبل از اینکه اتفاق دیگه ای برای کسی بیوفته … و من … رفتم … 🔰🔰🔰🔰🔰 این داستان و رخدادهای آن ✅ براساس و می باشند http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕