: داماد طلبه 😇 با شنیدن این جمله چشماش پرید😳 ... می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود😖 ... اون شب وقتی به حال اومدم ... تمام شب خوابم نبرد ... هم درد، هم فکرهای مختلف ... روی همه چیز فکر کردم 💭... یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم😣 ... اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم😪 ... بالاخره خوابم برد😴 اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم ... به چهره نجیب علی😇 نمی خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله اش درست بود ... من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم😐 ... حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود ... و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود ... با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره😌 ... اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ ... چند روز تمام روش فکر کردم💭 تا تنها راهکار رو پیدا کردم ... یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم📞 ... و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت ... - وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟😯 ... ما اون شب شیرینی خوردیم😈 ... بله، داماد طلبه است ... خیلی پسر خوبیه ... کمتر از دو ساعت بعد🕑، سر و کله پدرم👨 پیدا شد ... وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم ... اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد 😍... البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد... فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ... http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕