: ۴۶ تماس بی پاسخ نزدیک نیمه شب🌙 بود که به حال اومدم ... سرگیجه ام قطع شده بود ... تبم هم خیلی پایین اومده بود ... اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم ... از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم🍵 ... بلند که شدم ... دیدم تلفنم روی زمین افتاده📱 ... باورم نمی شد ... 46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون 😳... با همون بی حس و حالی ... رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم ... تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد📢 ... پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود ... مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین ... از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم ... انگار نصف جونم پریده بود ... در رو باز کردم ... باورم نمی شد😳 ... یان دایسون پشت در بود🚪... در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد😥 ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام ... - با پدرت حرف زدم ... گفت از صبح چیزی نخوردی😖 ... مطمئن شو تا آخرش رو می خوری ... این رو گفت و بی معطلی رفت🚶 ... خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل ... توش رو که نگاه کردم ... چند تا ظرف غذا بود🍛🍲 ... با یه کاغذ📄 ... روش نوشته بود ... - از یه رستوران اسلامی گرفتم ... کلی گشتم تا پیداش کردم ... دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری ... نشستم روی مبل ... ناخودآگاه خنده ام گرفت😀 ... http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕