#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_38
(سارا وقتی اورژانس اومد، هیچ حرفی نمیزنی.. مثه الان ساکت میشینی سرجات..) زبانی روی لبهای خشکیده ام کشیدم (مرده؟) به سمت آشپزخانه رفت و با لیوانی آّب برگشت (نه..اما وضعش خوب به نظر نمیاد..)جلوی پایم زانو زد(بخور..رنگت پریده..) لیوان را میان دو مشتم گرفتم.سری از تاسف تکان داد و کنارم نشست (مراقب مادرت باش یه وقت بیرون نیاد..یا حرفی نزنه..) به مَرد جنازه نمای روبه رویم خیره شدم(بیرون نمیاد..فکرنکنم دیگه هیچ وقت هم حرف بزنه..) سرش را به سمتم چرخاند.دستش را به طرف موهایم برد که صدای زنگ در بلند شد.به سرعت به طرف در رفت (پس یادت نره چی گفتم)
مامورین امداد در حین رفتن به طرف پدر، ماجرا را جویا شدند. عثمان با آرامش خاصی برایشان تعریف کرد که پدر مست وارد خانه شد،تلوتلو خوران پایش به فرش گیر کرد و نقش زمین شد.و من فقط نگاهش میکردم.بی حرف و بی احساس. امدادگران کارشان را شروع کردند.ماساژ قلبی..تنفس مصنوعی..احیا..هیچ کدام فایده نداشت.. نتیجه شد ایست قلبی به دلیل مصرف بیش ازحد الکل..مُرد..تمام شد..لحظه ای که تمام عمر منتظرش بودم،رسید..اما چرا خوشحالی در کار نبود..؟ یکی از امدادگران به سمتم آمد.(خانوم شما حالتون خوبه؟)صدای عثمان بلند شد (دخترشه.. ترسیده) چرا دروغ میگفت، من که نترسیده بودم. امدادگر با لحنی مهربان رو به رویم زانو زد (اجازه میدی، معاینه ات کنم..) عثمان کنارم نشست و اجازه را صادر کرد. کاش دنیا چند ثانیه میایستاد، من با این جنازه خیلی کار داشتم.
بوی متعفن الکل و آن چهره کبود و بی روح، داشت حالم را بهم میزد. بی توجه به عثمان و امدادگر از جایم بلند شدم.باید به اتاقم میرفتم، دلم هوایِ بی پدر میخواست.. زانوهایم قدرت ایستادن نداشت. دستم را به دیوار گرفتم و آرام آرام گام برداشتم.
صدای متعجب عثمان بلند شد(سارا جان کجا میری؟صبر کن..باید معاینه شی..) چقدر فضا سنگین بود.. آنقدر سنگین که شانه هایم بی طاقت افتاد و زانوانم خم شد.. چشمانم سیاهی رفت و بیحال تکیه زده به دیوار روی زمین لیز خوردم. عثمان به سمتم دویید و فریادش زنگ شد درگوشم ( سااارااا..)
وقتی چشمانم را باز کردم، همه جا به وسعت تک تک ِ لحظاتِ زندگیم تار بود. و در این تاری، چهره ی آشنا و همیشه نگرانِ عثمان، حکمِ چراغِ چشمک زن را داشت برای اعلامِ زنده بودنم.
روی کاناپه کنار پایم نشسته بود و نگاهم میکرد ( خوبی ساراجان؟) فقط دانیال؛ جان صدایم میزد. (از حال رفتی. پدرتو بردن. تا جاییکه میشد همه ی کارها رو انجام دادم..) سرش را پایین انداخت.
صدایش حزن داشت (پدرم وقتی با اون همه بدبختی از دنیا رفت، حالِ خواهرم چیزی بدتر از تو بود.. اما من تو اوج ناراحتی برای پدرم خوشحال بودم.. چون من حالشو میفهمیدم، عذابی که میکشید و شرمی که تو چشماش موج میزد، وقتی نون میآوردم توخونه و خواهرام لقمه لقمه میذاشتن دهنش.. مرگ واسه پدرم آرزو بود و من اینو نفس به نفس تو نگاهش میدیدم.. اما پدر تو…) مکث کرد بلند و کشدار.. (فکر نمیکردم مرگش برات اهمیتی داشته باشه).
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕