#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_81
قلبم تحملِ این همه هیجان را نداشت..
چرا هیچکس برایم توضیح نمیداد که ماجرا از چه قرار است؟
حسام با ضعفِ نمایان در چهره اش به چشمانِ عثمان نگاه کرد
(فکر کردی خیلی زرنگی؟؟
تو اون سازمان چی بهتون یاد میدن هان؟؟
من چرا باید اسمِ اون رابطو بدونم؟
خیال کردی بچه بازیه که همه خبر داشته باشن؟؟
شهرِ هِرته؟؟ )
آنها از کدام سازمان حرف میزدند؟؟
جریان رابط چه بود؟؟
صوفی با عصبانیت به رویِ حسام خم شد..
گلویش را فشار داد
و جملاتی را از بین دندانهایِ گره خورده اش بیان کرد
(با ما بازی نکن..
ما میدونیم شما خوونواده ی دانیالو آوردین ایران؟
من اون دانیالِ آشغالو میخوام..
خوده خودشو..)
و باز حسام خندید
(کجایِ کارین ابلها..
اون دانیال عوضی به ما هم نارو زد..
خوونوادشو با کلک و زبون خوش کشیدیم ایران تا بتونیم خودشو پیدا کنیم..
به قول خودتون اون به خاطر خواهرش تا کره ی ماه هم میره..
در واقع مادر و خواهرش دست ما گروگان بودن..)
با دهانی باز به حسام زل زدم.
یعنی او هم حیوانی بی قید بود؟؟
بازیگری ماهر مانند عثمان؟
باورش از هر دروغی دشوارتر بود..
با حرفهایش حس تنفر را دوباره در دلم زنده کرد..
مسلمانان همه شان دروغگو و وحشی صفت بودند..
و حسام هم یکی از آنها..
عثمان کلافه در اتاق راه میرفت.
رو به صوفی کرد
(ارنست تماس نگرفت ؟).
صوفی سری به نشانه ی منفی تکان داد..
هر جور پازلها را کنار یکدیگر میگذاشتم، به هیچ نتیجه ای نمیرسیدم..
حسام. صوفی. عثمان. یان. و اسمی جدید به نام ارنست..
اما حالا خوب میدانستم که تنهایِ تنها هستم.
در مقابلِ گله ای از دشمن.
راستی کجایِ این زمین امن بود؟
عثمان سری تکان داد
(ارنست خیلی عصبانیه..
به قولِ خودش اومده ایران که کارو یه سره کنه..
صوفی تمامِ این افتضاحات تقصیر توئه..
پس خودتم درستش کن.
تو رو نمیدونم اما من دوست ندارم بالا دستیا به چشم یه احمقِ بی دست و پا نگام کنن..
چون نبودم و نیستم..
میفهمی که چی میگم؟
این ماجرا خیلی واسه سازمان حیاتیه..)
صوفی مانندِ گرگی وحشی به حسام حمله ور شد
(مثه سگ داری دروغ میگی..
مطمئنم همه چیزو میدونی..
هم جایِ دانیالو..
هم اسم اون رابطو..
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕